#همسفر_گریز_پارت_58
سریع همه ی فکرها و تردید ها را کنار زد و گفت: ببینم؟! بازم هست؟!
با شیطنت به کیسه نگاه کرد. نفس خندید.
- هست اما نه برای تو! برای آرمن و نویده.
آرتین اخم آرامی کرد.
- اگه از مال من بهتر باشه حسودیم میشه ها؟!
نفس با عروسکش بیرون رفت. در میان ِ در سرش را گرداند.
- نه خیر! مال تو همیشه بهتره... چون خودت از اونا بهتری!
آرتین هم بیرون رفت.
- فقط از اونا بهترم؟!
خودش هم نمی دانست سوالش شوخی بود یا جدی.
نفس با شیطنت گفت: از خیلی ها!
در را برای نفس باز کرد.
- از خیلی ها... از کیا بهتر نیستم؟!
نفس از پله ها پایین رفت.
- اگه بگم از همه بهتری، مغرور نمی شی؟
آرتین لحظه ای میان پله ها ایستاد. نفس ِ راحتی کشید و با لبخند دنبالش رفت.
کراواتهای همرنگ و دکمه سردستهای نوید و آرمن، هر دو را به شوق آورد.
آرمن گفت: حالا چرا همرنگ؟!
نفس عروسک به ب*غ*ل روی کاناپه لمید.
- که اگه روزی روزگاری، بعد از هزار سال، همدیگه رو گم کردید، از روی کراواتهای یه جور دوباره همو پیدا کنید.
نوید خندید.
- آرتین؟ تو هم کراوات گرفتی؟
آرتین لبخند زد.
- تقریبن! ولی نه این رنگی!
نفس گفت: هدیه ی گنده ی منم ببینید دیگه؟
نوید با شیطنت و تعجبی ساختگی گفت: اِ ... چه بزرگ شده!
نفس به بینی اش چین داد.
- بی مزه!
نوید بلند شد و به تاریکخانه رفت. همانطور گفت: آخه اونقدر بزرگ نبود.
و با عروسکی شبیه ِ آن که نفس داشت ولی کوچکتر، بیرون آمد. نفس هیجان زده، عروسک دوم را هم گرفت.
- اِه! اینا که درست شبیه همن!
آرمن از پشت مانیتور، سومین و کوچکترین عروسک را برداشت.
- انگار اینا رشدشون خوبه!
نفس بلند می خندید.
romangram.com | @romangram_com