#همسفر_گریز_پارت_57


آرتین کنار در ِ خانه شان ایستاده بود. گفت: بیا تو یه دقیقه.

در اتاقش را باز کرد و از روی تخت، عروسک خرس بزرگ پشمالویی را برداشت و به نفس داد. نفس بلند خندید.

- چقدر قشنگه!

و عروسک را ب*غ*ل گرفت.

- چقدر بزرگه!

آرتین دست به سینه شد.

- حداقل دوربینتو می دادی بهم، یه عکس از تو و دوست جدیدت بگیرم.

نفس، سرحال، عروسک را به طرف صورت آرتین گرداند.

- شب می دم بگیری... خیلی دوستش دارم... ممنونم آرتین!

عروسک را جلو برد و مثل ب*و*سیدن، به صورت آرتین چسباند.

- حالا اسمشو چی بذاریم؟!

آرتین، دستها در جیب، بدون جواب فقط لبخند می زد.

نفس به صورت عروسک نگاه کرد.

- دختره یا پسر؟!

دل آرتین لرزید.

- تو دوست داری چی باشه؟!

نفس سریع گفت: دختر!

بعد یاد هدیه ی آرتین افتاد.

- حالا باید فکر کنم...

بسته ای از ساک بیرون آورد و به آرتین داد.

- هدیه های تو همیشه بزرگ و بی نظیره. برعکس ِ هدیه های من.

آرتین جا خورده بود.

- تو خودت بی نظیری... مرسی ولی...

نفس سریع گفت: هر چی بگی ناراحت می شم!

آرتین سر تکان داد و کاغذ را باز کرد. جعبه ی ادکلن را بیرون کشید و بوئید.

نفس کنجکاو گفت: بوش چطوره؟! می دونستم تلخ دوست داری.

آرتین گفت: عالیه... دستت درد نکنه.

به جعبه نگاه کرد و لبخندش کمرنگ شد.

- مادربزرگم می گفت عطر دوری میاره.

نفس با ابروهای بالا رفته، گفت: تو قبول داری؟!

آرتین نگاه کرد به چشمهای منتظر ِ نفس و آرام گفت: نه!

نفس راحت شد ولی برای اینکه مطمئن شود، گفت: اینا خرافاته!

آرتین دوباره لبخند زد.

شیشه ی عطر را درآورد؛ عمیق تر بوئید و یاد حرف کلاریس افتاد که همیشه می گفت " حرفای مادرمو باید روی طلا نوشت."

romangram.com | @romangram_com