#همسفر_گریز_پارت_54
شکوفه به پیشانی عرق کرده اش دست کشیده بود و آرام اشک ریخته بود.
نوید هم با بغض و اخمی که بتواند جلوی گریه اش را بگیرد سر تکان داده بود. اما نفس، نمی توانست از پشت حرفها، بوی مرگ را بفهمد.
بعد از تحویل سال، از پدر دو بسته ی بزرگ هدیه گرفته بودند. هر دو می دانستند پدر، توان رفتن و خرید هدیه نداشته اما دیدن عیدی ها خوشحالشان کرده بود.
نوید وقتی زمزمه های پدر و مادر را شنیده بود، نفس و هدیه هایش را به اتاقش کشیده بود ولی تمام حواسش به هق هق بی صدای مادر بود که در شانزده سالگی، کاملن حس می کرد تنها پشتوانه اش را از دست می دهد.
و فقط ده روز دیگر پدر زنده مانده بود.
***
طبق روال این سالها، شب ِ ژانویه آنها مهمان خانواده ی عابدیان بودند و روز اول نوروز، عابدیانها مهمان آنها.
شکوفه تا ظهر بیمارستان بود. برای همین، نفس از صبح سرگرم درست کردن سبزی پلو ماهی بود. بوی خوش غذا در خانه و راهرو پیچیده بود که شکوفه رسید و از میان پله ها، عجله اش برای زودتر رسیدن و پختن غذا یادش رفت. با طمانینه از پله ها بالا رفت و فکر کرد چه خوشبخت است که دختری مثل نفس دارد.
نفس، آراسته و با لبخند به استقبالش رفت. شکوفه خستگی را فراموش کرده بود.
- چه بوی خوبی راه انداختی! فکر می کردم تازه باید بیام غذا درست کنم.
نفس شکوفه را به اتاقش کشید.
- شما خسته ای. یه دوش بگیر و آماده شو. نگران هیچی نباش. همه چیز آماده س.
شکوفه همانطور که با حوله اش به طرف حمام می رفت، پرسید: نوید کجاس؟
و شنید: پایین. دارن تمرین می کنن.
***
شکوفه انقدر از کارهای نفس راضی بود که با ل*ذ*ت یک به یک برای کلاریس می شمرد. آرتین ظرفها را روی میز گذاشت و لحظه ای ایستاد و به شکوفه نگاه کرد. لبخند آرامی زد و به آشپزخانه برگشت.
نفس گفت: به چی می خندی؟!
- اولن لبخند رضایت بود نه خنده؛ دومن خوشحالم که خاله شکوفه سرحاله و داره اینطوری تعریف دخترشو می کنه... ولی مامان ِ من، از فرداس که بهونه گیری هاش شروع بشه! خدا نکنه جوابشو دیر بدیم؛ هی می گه اگه منم یه دختر داشتم مثل شکوفه...
نفس خندید.
- تو هم بگو خب نفس دختر تو هم هست.
آرتین با همان لبخند و بدون جواب، لیمو ترشها را نصف کرد و کنار ماهی ها گذاشت.
نفس به شکوفه گفت: به نوید و آرمن بگو بیان.
شکوفه تلفن را برداشت. کلاریس کنار میز کوچک هفت سین رفت که ادیک داشت با سه ماهی ِ تنگ ِ بزرگ بازی می کرد.
نفس چند لحظه به لبخند ادیک و نوازش ِ دست ِ کلاریس نگاه کرد و از سرش گذشت " بیچاره مامان".
سرش را که گرداند، آرتین ظرف غذا را روی کابینت گذاشت و با نگاهی نافذ کنارش ایستاد. آرام و با محبت گفت: خانوم عکاسباشی ِ آشپز باشی ِ کدبانو! حالا که همه داره باورشون میشه بزرگ و خانوم شدی، کم کم باید خاطرات بد رو از سرت بیرون کنی و خاطرات تازه رو به جاش بذاری... همین لبخند عمیق ِمامانت قشنگترین تصویر دنیاس.
سر و صدای آرمن و نوید از راهرو می آمد. آرتین رفت در را باز کرد.
نفس نگاهی به میز کرد و گفت: بفرمایید ناهار!
***
بعد از سال تحویل، ادیک اولین نفر از کنار هفت سین بلند شد.
نوید و نفس را ب*و*سید و هدیه هایشان را داد.
شکوفه با نگاهی قدرشناسانه گفت: ممنونم که کنار ما بودین و هستین.
کلاریس همانطور که ب*غ*لش می کرد گفت: تو از خواهر به من نزدیکتری. چطور می تونم از خواهرم دور باشم؟!
آرمن خندان نوید را ب*و*سید.
- پسرخاله! عیدت مبارک!
romangram.com | @romangram_com