#همسفر_گریز_پارت_53


- حالا زن قحطه؟!

نفس دستش را دراز کرد.

- بده مجله مو!

نوید و آرمن دوباره نشستند پای تمرین. نفس کنار آرتین نشست.

- کجایی؟!

آرتین نگاهش کرد.

- همینجا.

نفس به مجله نگاه کرد و لبخند محوی زد.

آرتین گفت: از قراردادت راضی بودی؟ حقتو میدن؟

لبخند نفس رنگ گرفت.

- خیلی بیشتر از اونی که فکر می کردم حقمه میدن!

آرتین به چشمهای خندان نفس خیره شد.

- خودتو دست کم نگیر نفس.

نفس سر تکان داد. چشمهای مهربان آرتین به نظرش غمگین آمد.

آرتین بلند شد.

- من می رم بالا.

و رفت.

نفس ایستاد. آرتین رفت کنار باغچه. به خاک خیره شد. بعد سرش را بلند كرد و زل زد به آسمان. دستی به موهایش کشید و از پله ها بالا رفت.

نفس مطمئن شد آرتین از چیزی غمگین است. نشست و مجله را باز کرد. اول عکسهای خودش را دوباره تماشا کرد، بعد مقاله ی راهی را آورد و مشغول خواندن شد.

روز عید و سال تحویل، نوید و نفس و شکوفه، بیش از هر وقت دیگر به یاد پدر می افتادند. به یاد عید آن سال که پدر با ابرو و سر ِ کم پشت و رنگ و روی پریده، روی تخت دراز کشیده بود و سفره ی هفت سین را کنار تخت پدر چیده بودند.

شکوفه برای اینکه بچه ها متوجه درد وحشتناک پدر نشوند، نزدیک سال تحویل، مرفین را در سرمش خالی کرده بود و مدام لبهایش را به هم می فشرد تا بغضش نترکد.

چشمهای پدر، خسته و بی حال می خواست بسته شود ولی می دانست آخرین نوروز و آخرین سال تحویل و آخرین هفت سین را می بیند. می دانست فرصت برای خوابیدن زیاد دارد ولی برای دیدن نگاه ِ بی گ*ن*ا*ه نفس و صورت نوجوان ِ نوید، همین لحظه ها غنیمت است.

شکوفه بهتر از بقیه می دانست وضعیت شوهرش چقدر وخیم شده. می دانست خیلی زودتر از تصورش او را از دست خواهد داد. مردی که نه فقط برایش همسر بود، که حکم تکیه گاه و پدر و مادر و خانواده را داشت؛ بعد از سالها بی کسی وغریبی.

نوید گوشه ی اتاق نشسته بود و به صدای دعایی که از رادیو پخش می شد، گوش می کرد ولی خیره به بدن لاغر پدر، زیر پتو بود.

نفس، کنار تخت، سردرگم در صورت پدر، به دنبال نشانه ای آشنا از پدر ِ سابق می گشت و شکوفه نمی توانست آرام بگیرد. به سرم نگاه می کرد؛ بالش پشت سر شوهرش را دست می کشید؛ جای تنگ ماهی و سبزه را عوض می کرد و تند تند بغضش را فرو می داد.

پدر نالیده بود: دیگه داره سال تحویل میشه...

بعد دستش را دراز کرده بود و دست هر سه را گرفته بود.

- بیاین با هم دعا کنیم... نفس بابا؟ تو شروع کن.

نفس معصومانه گفته بود.

- دعا می کنم تو خوب شی... موهات دوباره در بیاد... مامان خوشحال بشه.

نوید با صدای دو رگه اش گفته بود: فقط سلامتی تو رو از خدا می خوایم.

شکوفه، مات زده به چشمهای قهوه ای شوهرش نگاه كرده بود.

نمی دانست چه دعایی کند.

پدر بی حال گفته بود: دعا کنیم قوی باشیم... مراقب همدیگه باشیم... همدیگه رو دوست داشته باشیم... بچه ها، هر چی مامانتون گفت گوش کنین... نوید جان، تو هم که مرد شدی... همیشه باید مث این چند ماه، مراقب مامان و خواهرت باشی...

romangram.com | @romangram_com