#همسفر_گریز_پارت_52
- فصلنامه س خانوم عکاسباشی!
پسرها با دقت و علاقه دوباره مجله را ورق زدند.
آرمن گفت: خود راهی هم یه مطلب داره... " جایگاه نور در طراحی مدرن"... انگار واقعن یه چیزایی بلده ها؟!
و خندید.
نوید گفت: کارش درسته بابا!
نفس رو به رویشان نشست.
- آره!... امروز رفتم دفترشون.
صورت هر سه از مجله بلند شد. نفس تکیه داد.
- یه دفتر بزرگ و شیک ، با کلی آدم با کلاس!
آرمن بلند خندید.
- نوید! برو تو کار ِ رها خانوم! هرچند یه کم شلوغ بازیش آزاددهنده س اما در عوض داماد ِ یه خانواده ی حسابی می شی!
نفس چانه اش را بالا برد.
- لوس!
نوید با مجله، آرام به سر آرمن زد.
- مسخره!
نفس گفت: پدرش بعد از یه ساعت ، جلسه ش که تموم شد اومد سراغم... انقدر مودب و محترمه؟
آرتین گفت: راهی نبود؟
نفس سر تکان داد.
- نه... رها اومد. زیاد نموندیم. پدرش خیلی گرفتار بود... فقط قرارداد بستیم.
آرتین لبخند زد.
- تبریک می گم.
ولی دوباره ترس ِ ناشناخته اش را حس کرد.
آرمن دست بردار نبود.
- نوید! بابا دست به کار شو! من اگه مسلمون بودم، معطل نمی کردم!
آرتین به آرمن خیره شد و به فکر فرو رفت.
نوید خندید.
- فعلن که مسلمون نیستی و لوسینه برات خواب و خوراک نذاشته!... هر چند، اونم توی شیطنت چیزی از رها کم نداره.
نفس گفت: اتفاقن حال تو رو هم پرسید. گفت از رها راضی هست؟
آرمن بلند شد " پس دیگه مبارکه!" و با گیتار "مبارک باد" را زد. نفس میان آهنگ پرید.
- نه خیر! صد سال رها قبول نمی کنه زن نوید بشه!
آرمن یک دستش را به کمر زد.
- چرا مثلن؟! دلش هم بخواد!
نفس گفت: رها توی یه خانواده ی آزاد بزرگ شده...
نوید ادایی در آورد.
romangram.com | @romangram_com