#همسفر_گریز_پارت_51


کلاریس متوجه دو دلی نفس شد.

- خب خودمون می ریم. اگه شکوفه دو – سه روز مرخصی بگیره...

شکوفه سریع گفت: کلاریس! بذار این دو – سه هفته هم تموم بشه، راحت شم.

کلاریس دوباره خندید.

- از صبح تا شب می شینیم قهوه می خوریم و فال می گیریم و درد دل می کنیم.

شکوفه هم خندید.

- شایدم ازت شیرینی پزی یاد گرفتم!

نفس گفت: تا شما بازنشسته بشی، دوباره دانشگاه باز شده. دیگه نمیشه سفر رفت که؟

کلاریس ابرو بالا انداخت.

- بهتر!... تابستون سه تایی می ریم کیش. انقدر خوش می گذرونیم که تلافی این چند سال در بیاد!

نفس بلند شد.

- اووه! حالا کو تا تابستون؟!

در را باز کرد.

- میرم پایین.

خوشحالی ِ گرفتن ِ حقوق ِ چند برابر انتظارش و قرارداد، باعث میشد کار شکوفه و تعطیلات کشدار را فراموش کند.

پشت در ایستاد و به داخل نگاه کرد. آرمن ونوید در حال تمرین بودند و آرتین، لم داده نگاهشان می کرد.

وارد که شد، آرتین لبخند زد.

نشست و به پسرها نگاه کرد.

آرتین سرش را جلو آورد و آرام گفت: یکی دو ساعت پیش یه بسته برات رسید.

نفس متعجب گفت: بسته؟!

آرتین با شیطنت گفت: حدس بزن چیه!

نفس لحظه ای فکر کرد.

- کی آورد؟

- پیک.

قطعه ی پسرها تمام شد.

آرمن گفت: یه خبر ِ خوش!

آرتین از کنار کامپیوتر، پاکتی به نفس داد.

آدرس را که خواند، ذوق زده گفت: مجله؟!

و سریع پاکت را گشود و مجله را بیرون کشید.

با عجله صفحاتش را ورق زد و عکسهای خودش را دید. نوید و آرمن کنارش ایستادند.

نوید متعجب گفت: اینا عکسهای توئه؟!

نفس دوباره ورق زد.

- آره... ناامید شده بودم. فکر کردم نمی خوان چاپ کنن... دو ماه گذشته بود...

آرتین با پشت انگشت به بالای مجله چندبار ضربه زد.

romangram.com | @romangram_com