#همسفر_گریز_پارت_50
- راستش من زیاد در جریان نیستم... ولی می دونم بچه های شما استعداد ِ موسیقی دارن.
رها خندید.
- به مامانم رفتیم!
تلفن روی میز زنگ خورد. آقای سزاوار بلند شد و جواب داد.
رها آرام گفت: چه موقع بدی هم اومدی! همیشه نزدیک عید، شرکت اینطوری به هم می ریزه... بابا تا نصفه شب می مونه به کارهاش می رسه.
نفس گفت: پس زیاد مزاحمشون نشیم.
آقای سزاوار گوشی را گذاشت.
- ببخشید خانوما. این دوستان ما انگار عجله دارن... نفس خانوم، حالا جدا از همکاری، با خانواده تشریف بیارید منزل. ما مشتاقیم با هم آشناتر بشیم.
نفس با تشکر بلند شد. آقای سزاوار از کشوی میزش پاکتی بیرون آورد و به نفس داد.
- حق الزحمه ی کارهای قبلی...
رها خندان گفت: عیدی که یادت نرفته بابا؟!
نفس با حساسیتی که از بچگی مادرش یاد داده بود گفت: عیدی برای چی؟! من که کاری نکردم؟
انگار آقای سزاوار متوجه شد.
- درسته که الان قراردادو امضا کردین اما دو ماهه داریم با هم کار می کنیم... همین رها خانوم هم بابت کارهایی که توی شرکت جسته و گریخته انجام میده، حقوق و عیدی می گیره.
نفس خیالش راحت تر شد.
- خوشحال شدم زیارتتون کردم... امیدوارم سال خوبی در پیش داشته باشین.
آقای سزاوار لبخندی صمیمی زد.
- منم خوشحال شدم و امیدوارم در سال جدید موفق تر و کامیاب تر باشید. و البته بیشتر همدیگه رو ببینیم!
رها گفت: منم با نفس می رم بابا... تا شب.
پدرش را ب*و*سید و همراه نفس بیرون رفت.
سوار ماشین که شدند، پرسید: برنامه ی عیدتون چیه؟ کدوم طرفی می رین؟!
نفس گفت: فکر نمی کنم جایی بریم... مامانم روزای آخر کارشه تا بازنشسته بشه. نوید هم سخت مشغول تمرینه برای ارکستر.
رها گفت: تو که کاری نداری؟ بیا با ما بریم سفر... همش یه هفته می ریم.
نفس نه دوست داشت بدون مادر و نوید برود و نه مطمئن بود اجازه می دهند.
- حالا که تعطیلم می خوام بیشتر پیش مامانم باشم. انقدر سرگرم درسم و مامان بیمارستان، که فرصت نداریم پیش هم باشیم.
رها گفت: حالا کجا بریم؟... حوصله ی خرید کردن داری؟ بعدش بریم یه جا بشینیم یه چیزی بخوریم.
نفس با رضایت سر تکان داد و فکر کرد " باید برای آرتین یه هدیه ی درست و حسابی بخرم"
شکوفه سرحال از دیدن ِ شادی ِ نفس گفت: مبارک باشه.
کلاریس خندید.
- خدا رو شکر نوید یه کم دست از سر این بچه برداشته.
نفس کنارش نشست.
- چون راهی راضی ش کرده... درست نقطه ی مقابل نویده...هیچ فرقی بین دختر و پسر نمیذارن.
کلاریس گفت: هر کس یه اخلاقی داره عزیز جان... راستش من اوایل دوست نداشتم یکی دیگه رم قاطی خودشون بکنن ولی بعد که دیدم بچه ی خوب و با تربیتیه، خوشم اومد.
نفس گفت: رها دعوتم کرد باهاشون برم مسافرت... ولی قبول نکردم.
romangram.com | @romangram_com