#همسفر_گریز_پارت_49


بعد از احوالپرسی و اینکه " راهی و رها خیلی ازتون تعریف می کنن" دستور داد برای مهمانش قهوه بیاورند.

رها تقه ای به در زد و سرزنده وارد شد.

- سلام...سلام... خودمو با هر سختی بود رسوندم! خوش اومدی نفس جان... زیاد که منتظر نموندی؟

نفس خواست بگوید " یک ساعت" ولی با لبخند گفت: نه!

آقای سزاوار آمد روی نیم ست، کنار دختر ها نشست.

- شرمنده ام. آخر ساله و کارها باید سریع تموم بشه... البته به من نگفتن نفس خانوم منتظرن... خب... درسها چطوره؟

نفس معذب بود.

- خوبه...

رها لبخند زد.

- بابا! نفس مثل من پر حرف نیست! خجالتیه.

منشی فنجانهای قهوه را آورد و آرام گفت: آقای دکتر اومدن.

آقای سزاوار سر تکان داد.

نفس حس کرد به اندازه ی کافی سرشان شلوغ هست. نخواست وقت را تلف کند. پاکت عکسهای جدید را روی میز گذاشت.

- این عکسهای پروژه ی نگین و البرزه.

آقای سزاوار عکسها را برداشت و همانطور که نگاه می کرد، گفت: بسیار عالی... به راهی گفتم ازتون دعوت کنه تشریف بیارید دفتر تا هم از نزدیک زیارتتون کنیم، هم رسمن قرارداد ببندیم.

نفس فقط لبخند زد.

رها کنار پدرش عکسها را تماشا می کرد.

- بابا! انقدر با وسواس کار می کنه؟ هی فیلتر عوض می کنه، نورو کم و زیاد می کنه... نمی دونی چه دنگ و فنگی داره!

آقای سزاوار لبخند زد.

- برای همینه کارهاشون انقدر تکه.

دست دراز کرد گوشی را برداشت.

- خانوم، یه فرم قرارداد بیارین.

منشی با چند برگ کاغذ آمد و با اشاره ی آقای سزاوار، کاغذها را به نفس داد.

نفس مشخصاتش را نوشت و امضا کرد. آقای سزاوار دست دور شانه های رها انداخت.

- خانوم لواسانی... لواسونی هستین دیگه؟

نفس سر تکان داد.

- پدرم بودن.

آقای سزاوار آرام گفت: خدا رحمتشون کنه...

بعد کاغذ ها را از نفس گرفت.

- ما توی لواسون پروژه زیاد داریم... پس اونجا آشنا پیدا کردیم!

نفس معذب گفت: ما به اون صورت اونجا کسی رو نمی شناسیم.

آقای سزاوار سر تکان داد.

- آقای لواسانی از کار ِ رها رضایت دارن؟!

نفس به رها نگاه کرد.

romangram.com | @romangram_com