#همسفر_گریز_پارت_43
از دانشکده یکراست سراغ پسرها رفت. پنج شنبه بود و هر سه، با وقت ِآزاد بیشتر با هم تمرین می کردند. انقدر سرگرم نواختن بودند که متوجه پایین رفتنش نشدند. نفس دست به سینه به جدیتشان نگاه می کرد که آرتین سرش را برگرداند.
نفس در را باز کرد و با لبخند گفت: موزیسینهای جدی خسته نباشید!... آرتین؟ از پشت در هم بوها رو حس می کنی؟!
آرمن سرحال گفت: نیستی خانوم! ما هم باید دعوت کنیم تا بیای؟!
آرتین گفت: امتحانا چطورن؟
نفس کنار بخاری ایستاد.
- خوبن... چهار تا دیگه مونده.
آرتین خواست بگوید "حداقل بیا به تاریکخونه ت سر بزن" ولی بی هدف چند نت زد.
نفس روی کاناپه لم داد.
- چرا دست از کار کشیدین؟... نوازندگان بنوازند!
آرمن خندید.
- سلطان بانو چی دوست دارن گوش بدن؟!
آرتین زمزمه کرد " سلطان بانو" و گوشه ی ابرویش بالا رفت.
نفس لبهایش را به هم فشرد.
- هوم... یه آهنگ ِ طربناک!
نوید گفت: طربناک نداریم! داریم کلاسیک تمرین می کنیم.
کلاریس با ضربه ای به در وارد شد و با خودش بشقاب خوشبوی گاتا ی گرم را آورد. پسرها بو کشیدند.
کلاریس گفت: دیدم نفس اومد پایین. گاتا آوردم بخوره تا گرمه خستگیش دربره.
نفس بلند شد و گونه ی او را ب*و*سید.
- مرسی خاله. خودتونم بشینید.
آرتین گفت: تازه قهوه درست کردم.
کلاریس اخم کرد.
- از این قهوه ها دوست ندارم... اینا که قهوه نیست؟ جوشیده و بی مزه! من میرم بالا، الان دیگه شکوفه بیدار میشه با هم قهوه می خوریم.
صدای در حیاط باعث شد کلاریس سر بر گرداند.
- این کیه؟! شاگرد دارین؟
آرتین کنار در رفت و با لبخند در را باز کرد.
رها مثل همیشه سرحال سلام کرد.
- مهمون نمی خواین؟!
نفس را ب*و*سید.
نفس گفت: به موقع اومدی. تازه رسیدم... خاله کلاریس، مامان آرتین و آرمن.
رها دست کلاریس را فشرد.
- بارو... لاوک؟
نفس خندید.
- ارمنی از کجا بلدی؟!
رها با لبخند گفت: از دوستای ارمنیم... چهار کلمه بلدم!
romangram.com | @romangram_com