#همسفر_گریز_پارت_41


نفس خندید.

- تو خل شدی! برادرم و دوستاش هستن بابا.

آرتین عکسهای نفس را قبلن با دقت دیده بود. بقیه ی عکسها را گذرا تماشا کرد و دائم نگاهش در سالن می گشت. راهی اولین نفر بود که سراغ نفس رفت و به خاطر کارهای خوبش تبریک گفت.

آرمن با خنده گفت: ما که چیزی سردر نیاوردیم ولی در کل آفرین!

رها ابروهایش را بالا برد.

- سر در نیاوردین؟!

لوسینه و آرمن باز هم خندیدند.

آرمن گفت: می دونی بیشتر از همه از چه چیز کارای نفس خوشم میاد؟ کنتراستش. توی همه ی کاراش کنتراست هست. کنتراست عناصر، نور، موضوع...

نوید چشمک زد.

- پیش خودش تعریف نکن!

چند نفر از بازدید کننده ها سراغ نفس آمدند. آرتین هنوز حواسش به نفس بود. گهگاه نگاهی به بروشور نمایشگاه می کرد و دوباره به نفس.

افتتاحیه تا ساعت 7 بود. نفس نگاهی به ساعتش کرد. نزدیک هفت بود. آرتین کنارش رفت.

- کارات حرف اولو می زنن.

نفس آن روز سرحال بود.

- وقتی تو می گی باور می کنم!

آرتین سرش را تکان داد.

- فقط از همین حالا قول بده برای اولین نمایشگاه انفرادی، اجازه بدی من کمکت کنم.

نفس خندید.

- هر چی شما بگین استاد!

رها آن روز آرتین را دائم" استاد" صدا می زد.

آرتین گفت: امشب باید جشن بگیریم.

نفس ابروهایش را بالا برد.

- به خاطر نمایشگاه؟!

آرتین گفت: به خاطر تو! اولین پله ی موفقیتت... تو یه عکاس معروف و بی نظیر میشی.

نفس سرخوش نگاهش کرد.

آرتین ادامه داد: دربند و دوست داری؟

نفس با شیطنت خندید.

- به شرط آلو ترش!

راهی کنارش ایستاد.

- خب... فکراتونو کردین؟!

آرتین خواست قدم ِ رفته را برگردد و دوباره کنار نفس بایستد. صدای راهی را شنید.

- قرارمون چی شد؟

وبا دلهره به طرف بقیه رفت.

نفس گفت: من موافقم.

romangram.com | @romangram_com