#همسفر_گریز_پارت_40


- چشم!

نفس حس کرد با کت و شلوار و کراوات مودب تر هم شده! رفتن راهی را ندید. دوستش آمد کنارش.

- نسبت این آقا با شما چیه خانوم؟!

نفس لحظه ای یاد امید افتاد و گفت: چطور؟!

- آخه فقط گفتی مهندس سزاوار!

نفس آرتین را دید.

بی حواس لبخند زد و گفت: خب مهندس سزاواره دیگه!

و به طرف آرتین رفت.

آرتین سرحال، هدیه اش را به نفس داد.

- امیدوارم نمایشگاه بعدی، نمایشگاه انفرادیت باشه خانوم عکاس باشی!

نفس تشکر کرد و خواست آرتین را همراهش به داخل سالن ببرد ولی آرتین ایستاد.

- صبر کن! بازم مهمون داری.

آرمن و لوسینه با دسته ای گل و پشت سرشان نوید وارد شدند.

نفس با خوشحالی گفت: خوش اومدین... چه خوب شد!

نوید بدون اینکه گلها را به نفس بدهد، ب*غ*لش کرد. نفس لحظه ای بی حرکت ماند. بعد از سر ِ شوق خندید.

گلها را روی میز گذاشت و گفت: صبر کنید.

دوستش سینی لیوانهای نسکافه را تعارف کرد و نفس به طرف دیگر سالن رفت.

رها و راهی با فاصله سرگرم تماشا بودند. کنار رها ایستاد.

- بیا می خوام به یکی معرفیت کنم!

رها خندان همراهش رفت.

نوید و آرمن متعجب شدند. نفس رو به روی آرتین ایستاد که در شلوار جین و کت کتان، آراسته و جذاب، به هر سمتی شباهت داشت غیر از استاد؛ و گفت:

- استاد عابدیان؛ استاد برادرتون... رها سزاوار، خواهر مهندس راهی.

رها با دهان نیمه باز به آرتین خیره شد.

- شما استاد ِ راهی هستین؟!

آرتین به تعجب رها لبخند زد.

- استاد که... نه! با هم تمرین می کنیم.

رها هم لبخند زد.

- فکر می کردم شما یه مرد پنجاه ساله ی ریشو با موهای وزوزی باشین که خندیدن بلد نیست!

آرتین بی صدا خندید و به نفس نگاه کرد.

- شما چطور با هم آشنا شدین؟!

آمدن راهی باعث شد نفس جواب ندهد.

دوست نفس، او را که تنها دید دوباره کنارش ایستاد و بدون اینکه نگاهش کند گفت: ناقلا! اینجا چه خبره؟!

نفس متعجب نگاهش کرد. دوستش نگاه از سالن گرفت.

- من میگم تو چرا با پسرامون نمی جوشی! نگو به اندازه ی کافی دور و برت دست چین شده هاش هستن! اینهمه آقای متشخص برای بازدید از کارای شما اومدن؟!

romangram.com | @romangram_com