#همسفر_گریز_پارت_39
رها خندید.
- اگه اجازه نمی دادی هم می اومدم! خب... برای فردا کمک لازم نداری؟ همه چیز مرتبه؟
نفس سرحال وسایلش را برداشت و پایین رفت.
پشت در زیر زمین مکثی کرد. آرتین متوجهش شد و آرام در را گشود.
لبخند زد و آرام گفت: همه چیز خوبه؟
نفس سر تکان داد.
- دیر نکنی؟!
آرتین با همان لبخند گفت: شاید یه کم دیر بشه... بعد از اینا، سه تا شاگرد دیگه هم دارم. ولی مطمئن باش ده دقیقه ی آخر خودمو می رسونم.
نفس متعجب و دلخور نگاهش کرد. آرتین دلش نیامد آزارش بدهد.
- الان ازم متنفری؟!... شوخی کردم! سر ساعت 5 اونجام.
نفس راحتی کشید و آرام گفت: می خواستم گریه کنم!... من رفتم.
آرتین سرش را تکان داد و آرام ولی محکم گفت: موفق باشی.
نفس میان حیاط گفت: منتظرم.
آرتین برگشت و رو به روی دو قلو ها نشست.
- خب پسرای شیطون! کجا بودیم؟!
***
نفس نگاهی به ساعتش کرد؛ چهار و چهل و پنج دقیقه بود. دلش خواست شکوفه و نوید را هم دعوت می کرد. نا سلامتی اولین نمایشگاهش بود. یادش آمد شکوفه بیمارستان است.
فکر کرد " نوید که بود؟ اصلن چرا به آرمن و خاله کلاریس نگفتم؟! با خودم لج کردم!"
رها سریع به طرفش می آمد. ذوق زده همدیگر را در آ*غ*و*ش گرفتند.
نفس راهی را دید که با سبدی گل، عقب تر ایستاده بود و لبخند می زد. با کت و شلوار و کراوات خاکستری و چشمهایی شبیه رها.
نفس و رها که به طرفش رفتند، گفت: قول میدم قبل از 5 به هیچی نگاه نکنم!
رها خندید.
- انقدر عجله داشتیم زود رسیدیم!
نفس سبد گل را گرفت و تشکر کرد.
- راحت باشید... الان بر می گردم.
رفت و با دو لیوان نسکافه برگشت. بعد دوستانش را که کارهایشان به نمایش گذاشته شده بود معرفی کرد.
نگاهها به راهی خریدارانه و کنجکاو بود ولی نفس هیجان زده و منتظر بود و چیزی نمی دید.
رها شکلاتی به دهان گذاشت.
- من دوست دارم تنها و سر فرصت کارها رو نگاه کنم.
راهی لبخند آرامی زد.
- کارهای شما کجاس اول از اونا شروع کنم؟
نفس هم لبخند زد.
- نه! مثل بقیه به ترتیب چیدمان نگاه کنید.
راهی کمی سرش را خم کرد.
romangram.com | @romangram_com