#همسفر_گریز_پارت_38
و جدی تر گفت: معماری... سوارکاری... همین موسیقی... گیتار... میدونی؟! بر عکس ِهمه ی کارام، توی موسیقی یه آرامش غریبی به دست میارم که اونو دوست دارم... شنیدم تو ساز نمی زنی... چطور می تونی پیش برادرت باشی و نخوای یاد بگیری؟!
نفس لبخند زد.
- اون آرامشی که تو با ساز زدن می گیری، من با گوش کردن تجربه می کنم. مخصوصن که برام یه تاریکخونه توی همون زیر زمین درست کردن؛ همیشه وقت کار کردن آرامش دارم. چون هیچوقت استودیوشون خالی نیست!
- غیراز عکاسی چیکار می کنی؟
نفس هم احساس خجالت کرد، هم دوباره یاد نوید افتاد و حرصش در آمد.
- کار زیادی نمی کنم... کتاب می خونم. گاهی هم نقاشی می کنم... فعلن که عکاسی و درسها بیشتر وقتمو گرفته.
رها اخم آرامی کرد.
- باید از جوونی و انرژیت تا فرصت داری استفاده کنی.
بعد با شیطنت گفت: خودم راهت میندازم!... توی عکاسی چطور؟ از کارت راضی هستی؟ چون من فکر می کنم اول از همه خود آدم باید از کاری که می کنه راضی باشه. وقتی خودت راضی نباشی، همه ی عالم هم تعریف کنن به دلت نمی شینه.
نفس لبخند بیرنگی زد.
- راضی ام ولی می دونم بهتر از اینم می تونم کار کنم.
یاد نمایشگاه افتاد.
- راستی... فردا یه نمایشگاه گروهی افتتاح میشه که ده تا از کاراي منم توش هست. دوست داری بیای؟
رها دوباره هیجان زده و پر انرژی شد.
- افتخار هم می کنم برای افتتاحیه ی نمایشگاه دوستم بیام.
نفس روی کاغذ، آدرس فرهنگسرا را نوشت.
- ساعت 5 بعداز ظهر.
رها نگاهی به کاغذ کرد.
- این جا رو که بلدم. صد بار رفتم... ولی هیچکدوم نمایشگاه عکس دوستم نبوده!
روی همان کاغذ شماره ای یادداشت کرد.
- این شماره ی منه... اگه دوست داشتی بعضی جاها که هر دو دوست داشتیم با هم میریم. سینما... تئاتر... کنسرت...
نفس دلش می خواست بپرسد پدرش، مادرش یا راهی مخالف اینهمه برنامه اش نیستند؟ ولی با خود فکر کرد اگر بودند که رها اینطور آزادانه به همه ی کارهایش نمی رسید؟
نفس بلندی کشید و حسرتش را بیرون داد.
- هنوز به آموزش گیتار ادامه می دی؟
رها سر تکان داد.
- پیشرفتم کنده! اما آقای لواسانی راضیه... اصلن دوست ندارم کنسلش کنم. راهی با اینکه بعد از من به صرافت ِ آموزش افتاد، پیشرفتش از من بیشتره. اونم ویولن که اونهمه سخته.
نفس گفت: پیش نوید یاد نمی گیره.
رها جرعه ی آخر چای را سر کشید.
- آره... انگار از دوستای آقای لواسانیه. یه استاد دانشگاهه که کارش حرف نداره... راهی وقتی کوچیکتر بود کلاس ویولن می رفت. اما از وقتی برای کنکور شروع کرد به درس خوندن، ولش کرد.استادش گفته قبل از ویولن، تو صدای خوبی داری. باید روی صداتم کار کنی. الانم با استادش و برادرت جدی چسبیده به هر دوش.
نفس از یادآوری استاد راهی لبخند زد و گفت: آره... صدای خیلی خوبی دارن.
رها با سر انگشت ها به پیشانی اش زد.
- منو ببین دارم به کی می گم! بیست و چهار ساعته خونه ی شما دارن تمرین می کنن... ولی در کل باید جو جالبی باشه... همش ساز و آواز دور و برته!
نفس بیخود سر تکان داد.
- اگه دوست داری بیا ببین. اینم امتحانش کن!
romangram.com | @romangram_com