#همسفر_گریز_پارت_37


حس کرد آنهمه انرژی ِ رها به او هم سرایت کرده.

- قبلن یه زیرزمین بزرگ داشتیم.بچه ها درستش کردن و بهش رسیدن. الان یه استودیوی کامل و حرفه ای شده. دائم اونجا هستن.

رها گفت: شما چیزی از من می دونین؟!

نفس با دست صندلی را تعارف کرد و خودش روبه روی رها نشست.

- نه زیاد! برادرتون گفتن معماری می خونین وموسیقی رو دوست دارین...

رها کیفش را روی صندلی کنارش گذاشت و نشست.

- اول از همه، من از روی شناختی که از آقای لواسانی دارم، به نظرم شما هم باید جالب باشین. برای همین دوست دارم با هم دوست باشیم... راحت... اگه موافقین!

نفس داشت فکر می کرد "نگاه براقش درست شبیه راهیه... ولی پر انرژی تر از اونه!"

گفت: حتمن!

رها دوباره دست نفس را فشرد.

- البته من خیلی خیلی سعی میکنم کنترل شده باهات برخورد کنم! راهی گفته نفس مثل تو نیست. یه دختر آروم و ساکته که می تونه ساعتها توی یه اتاقک تاریک، عکسهاشو چاپ کنه...

نفس به حرف راهی لبخند زد.

- به منم گفتن شما مثل اسمتون واقعن رها هستین.

رها دو دستش را در هم قلاب کرد.

- من هزار تا دوست دارم؛ صمیمی، غیر صمیمی، گروهی، کاری، درسی، قدیمی، اکیپی... اما هیچکدومشون اجازه ندارن بهم بگن شما!

لبخند هر دو پررنگ شد.

رها گفت: خب... من از خودم بگم یا تو شروع می کنی؟! یا اصلن میخوای یه روز دیگه همدیگه رو مفصل ببینیم؟

نفس بلند شد.

- نه! بذار یه چیزی بگیرم بخوریم. بعد حسابی تعریف می کنیم.

و همانطور که از رها دور می شد فکر کرد " چه خواهر و برادر جالبی!"

با چای و کیک برگشت.

نشست و گفت: من بر عکس تو زیاد دور و برم شلوغ نیست... راستش تعداد آدمهای نزدیکم و کارهایی که باید بکنم، اگه زیاد بشه احساس میکنم اوضاع داره از کنترلم خارج میشه!

رها گفت: بر عکس تو، من اگه دورم شلوغ نباشه احساس پوچی می کنم!... دوست دارم همه چیزو تجربه کنم... منظورم هرچیزی نیست ها؟... کلن مهارت و سرگرمی رو میگم. حتا بعضی وقتا یادم میره چه کلاسی ثبت نام کرده بودم و همینطور رو هوا مونده!

نفس کنجکاو و با لبخند گوش می کرد. در حرفهای رها، سادگی خاصی بود. بدون هرگونه خودنمایی و غرور، فقط تعریف می کرد.

- ما دو تا بچه ایم... بابا و عموم هم معماری خوندن. من و راهی از بچگی دور میز نقشه کشی بابام می گشتیم و اداشو در می آوردیم. الان من سال سومم ولی به زور از بابام کار می گیرم. مدرک بدون تجربه به درد نمی خوره. توی هر رشته ای... مامانم با اینکه خودش سالهاست کار نمی کنه، اصرار داره من کار کنم و م*س*تقل باشم... ولی راستش این وسوسه ی درونم که می خوام خیلی چیزا رو یاد بگیرم، باعث میشه زیاد نچسبم به کار خودم...

نفس از چایش چشید.

- چطور می تونی این همه چیزو با هم دوست داشته باشی و یاد بگیری؟!

رها خندید.

- گفتم که؟ وسوسه! مثلن کافیه یه فیلم درباره ی صخره نوردی ببینم. فرداش دلم می خواد صخره نورد بشم. میرم توی کلاس آموزش صخره نوردی ثبت نام می کنم. چند جلسه میرم. چند بار مچ دست و پام در میره و کبود می شم... بعد می فهمم نه! من صخره نورد بشو نیستم!

نفس هم خندید.

- پس باید به خودت آسیب بزنی تا به این نتیجه برسی که به دردش نمی خوری!

- نه... یه سری کارها از دور قشنگه! وقتی آدم تجربه می کنه می بینه کسالت آور و بیخوده!... مثلن من وسوسه شدم ساکسیفون بزنم یا برنامه نویسی کامپیوتر یاد بگیرم ولی وقتی واردش شدم، خیلی کسل کننده بود.

نفس سرحال گفت: میشه بگی چه کاری رو شروع کردی که هنوز دوست داشته باشی؟!

رها با چشمهای تنگ شده و شیطنت گفت: چه سوال سختی!

romangram.com | @romangram_com