#همسفر_گریز_پارت_36
کلاریس گفت: ادیک خیلی لوسینه رو دوست داره... میگه بازیگوش و شیرینه... آرتین جان... قهوه سرد شد.
آرتین رفت رو به روی شکوفه نشست.
کلاریس گفت: تو خبر داری لوسینه چیزی از گیتار یاد گرفته یا نه؟
هر دو لبخند زدند.
آرتین سرش را تکان داد.
- نه... پیش من که بهش درس نمیده؟
هنوز داشت به هدیه فکر می کرد. ساکت قهوه اش را نوشید.
" عصر باید برم براش بخرم"
بلند شد.
- مرسی.
کلاریس میان حرفش با شکوفه گفت: آنوش.
***
نفس قابهای عکس نمایشگاه را تحویل داد و به غذا خوری رفت.
هیجان ِ فردا را داشت. نمایشگاه در وقت خوبی برگزار نمیشد. پایان ترم بود و عکسها و درسهای زیادی برای آماده کردن داشت اما همه ی حواسش به اولین نمایشگاه زندگی اش بود.
یکی از همکلاسی ها در حال رد شدن از کنارش گفت: لواسانی، اطلاعات داره پیجت می کنه.
نفس دقت کرد.
چند لحظه بعد خواسته شد جلوی در دانشکده برود.
با دلهره جلوی در رفت.
خم شد و از مسئول اطلاعات پرسید: من نفس لواسانی هستم. صدام کردین.
مرد، دستی به ریش انبوهش کشید و اطراف را نگاه کرد.
دختری را نشان داد و گفت:اون خانوم باهاتون کار دارن.
نفس راست شد و با دقت به دختر نگاه کرد. قد متوسطی داشت و کوله ی تقریبن بزرگی روی دوشش بود. او را نشناخت. جلوتر که رفت، موهای دختر که به سرخی می زد، توجهش را جلب کرد.
دختر با برقی در نگاهش، پر انرژی به طرفش آمد.
- خانوم لواسانی؟!
نفس با لبخندی محو به حرکات سریع دختر، گفت: بله... شما؟
دختر خندان گفت: من شاگرد آقای لواسانی هستم... رها... خواهر راهی.
ابروهای نفس بالا رفت.
- فکر نمی کردم اینطور ببینمتون!
رها دستش را دراز کرد.
- ظهر اومدم که وقتتون آزاد باشه... هست؟!
نفس دستش را فشرد.
- بله... دوست دارین بریم توی غذا خوری؟ من اونجا بودم.
رها گفت: موافقم.
و همانطور که وارد می شدند، ادامه داد: از آقای لواسانی اطلاعاتو گرفتم... راهی دیشب گفت می دونستی آقای لواسانی یه خواهر هم سن تو داره؟! اولش فکر کردم شما هم باید موسیقی کار کنین. ولی راهی گفت عکاسی می خونین... گفت یه روز بیا باهم بریم خونه شون... راهی که تازگی شبها هم اونجاس!
romangram.com | @romangram_com