#همسفر_گریز_پارت_35
نفس فکر کرد" این ول کن نیست!"
دوباره ایستاد.
- آقای ثابتی! اون آقایی که دیروز اومد دنبالم برادرم بود؛ اونی که امروز منو رسوند، نامزدم...انگار شما هستید که منو نشناختید.
امید متعجب گفت: نامزد؟!
نفس هم متعجب از حرفهای خودش گفت: بله... می خواید باهاش آشنا شید؟!
امید"نه" آرامی گفت و با" ببخشید" از کنارش گذشت.
نفس هنوز از حرفهای خودش سر در نمی آورد ولی از دروغی که گفته بود راضی به نظر می رسید.
***
آن شب، شکوفه شیفت نبود. از عصر که نفس به خانه برگشت، انگار شکوفه و نوید، همه ی دیروز و اتفاقاتش را فراموش کرده بودند.
فقط نفس حس کرد با توجه بیشتر می خواهند دیروز را تلافی کنند.
وقتی این محبت و توجه به اوج رسید که شکوفه گفت: خیلی وقته بیرون شام نخوردیم. موافقین بریم رستوران ایتالیایی، پاستای محبوب نفسو بخوریم؟!
نفس که متعجب پرسید: امشب؟!
شکوفه لبخند زد.
- امشب نه من سر کارم، نه نوید مهمون و تمرین داره، نه تو درس...
در حیاط تاریک ، نفس لحظه ای ایستاد.
دلش می خواست بالا برود و با تمام وجود از آرتین تشکر کند.
آرتین تازه رسیده بود. رفتن آنها را از گوشه ی پرده دید و خسته روی تخت دراز کشید.
انگار چیزی یادش آمده باشد، صورتش را در بالش فرو برد و نفس کشید.
دلش می خواست بالشش را با بالشی که دیشب داشت عوض کند.
کلاریس آرتین و آرمن را صدا زد.
- شام.
آهی کشید و نشست. به یاد آورد فردا صبح نفس را در تاریکخانه می بیند.
لبخندی روی لبهایش نشست و از اتاق بیرون رفت.
آرتین داشت آماده میشد به دانشگاه برود.
شکوفه و کلاریس در آشپزخانه بودند.
کلاریس گفت: ماریا خودش تا منو دید، گفت خبر داری لوسینه و آرمن هر روز صمیمی تر می شن؟! حالا توی گیتار پیشرفتی هم کرده؟
خندید.
- خودش می دونه چه دختر شیطونی داره!
آرتین یاد فردا و افتتاحیه ی نمایشگاه افتاد. ازاتاق بییرون رفت.
" چی براش بگیرم؟"
نگاه کرد به چراغهای روشن درخت ِ کریسمس ِگوشه ی سالن.
" واقعن فقط منو دعوت کرده؟! مگه اولین نمایشگاهش نیست؟!"
romangram.com | @romangram_com