#همسفر_گریز_پارت_34
- بله... فقط...
راهی سریع گفت: اگه خودتون دوست دارین، راضی کردن نوید با من!
نفس متعجب از هشیاری او، گفت: شما و نوید چطور آشنا شدین؟! نوید غیر از آرتین و آرمن دوست صمیمی نداشت.
راهی لبخند زد.
- پس من شانس آوردم!... یه خواهر کوچکتر دارم؛ میره آموزشگاه پيش نوید کلاس گیتار... چند باری رفتم و اینطوری آشنا شدیم... رها، خواهرم، فکر کنم هم سن و سال شما باشه... خوب میشه شما هم با هم آشنا بشید. اونم معماری می خونه.
نفس گفت: چطوره که هر دو معماری خوندین و...
راهی میان حرفش پرید.
- موسیقی رو دوست داریم. ولی معماری موروثیه! من عاشق هر دوشون هستم. ولی رها سرگرمی های زیادی داره.
خندید.
- واقعن رهاس!
نفس گفت: خب یه روز با خودتون بیاریدش خونه ی ما.
راهی سرش را تکان داد.
- نمی دونه نوید همچین خواهری داره وگرنه تا حالا حتمن اومده بود.
جلوی دانشگاه ماشین را نگه داشت.
- نگفتید دوست دارید از فضاهای داخلی عکس بگیرید یا نه؟
نفس گفت: دوست دارم... فقط باید با نوید صحبت کنم.
- گفتم که؟ نوید با من!
نفس لبخندی از رضایت زد.
- ممنون که منو رسوندین. نفهمیدم کِی رسیدیم!
راهی هم لبخند زد و سرش را کمی خم کرد.
- من ممنونم که باهام هم صحبت شدین... آماده باشین برای تجربه های تازه!
نفس پیاده شد و خداحافظی کرد.
داشت فکر می کرد دیدش نسبت به راهی عوض شده.
آرام گفت: ولی صدای گرم و گیرایی داره!
روی اولین پله، امید ایستاده بود و متعجب نگاهش می کرد.
اخمهای نفس در هم رفت. امید همراهش وارد شد.
- اون آقا کی بود شما رو رسوند؟! اون که دیروز اومد دنبالتون کی بود؟!
نفس ایستاد.
- باید به شما هم جواب بدم؟!
امید سرش را پایین انداخت.
- نه... ببخشید... اما من دیروز یه چیزی بهتون گفتم... بعد هر بار با یکی میاین و می رین.
نفس عصبی گفت: اولن دیروز جوابتونو دادم. دومن من با هر کسی نمی رم و نمیام. سومن به شما ارتباطی داره؟!
دوباره راه افتاد. امید هم همراهش رفت.
- اشتباه برداشت کردین... توی این مدت که با هم کار می کردیم منو نشناختید؟!
romangram.com | @romangram_com