#همسفر_گریز_پارت_32
- بیا عزیزم.
در اتاق را که بست، نفس راحتی کشید.
اتاق آشنای آرتین با بوی همیشگی او. مانتو و مقنعه و کاپشن را روی صندلی گذاشت و دراز کشید. چشمهایش از خستگی و گریه می سوخت. در تاریکی انقدر به تابلوی آبستره ی ویولن روی دیوار نگاه کرد تا خوابش برد.
***
صدای رفتن پسرها را از راهرو شنید.
کلاریس با لبخند گفت: سه تایی شون کم بودن، یکی دیگه رم آوردن!
ادیک لیوان خالی چای را روی میز گذاشت و دستی به موهای کلاریس کشید.
- تو که دخترتو نگه داشتی؛ به پسرا چیکار داری؟!
بعد به نفس گفت: می خوای برسونمت؟
نفس تشکر کرد. کلاریس از شیرینی دیروزش به نفس داد و همراه ادیک بیرون رفت که او را تا کنار در بدرقه کند. نفس یک شیرینی با چایش خورد و با خیال راحت که نوید پایین است، بالا رفت. لباسهایش را عوض کرد و آماده شد.
نگاهی به تختش انداخت" بالاخره دیشب آرتین اینجا خوابید؟!"
هنوز فرصت داشت ولی اگر معطل می کرد، شکوفه از بیمارستان برمی گشت. دلش نمی خواست با هیچکدامشان رو به رو شود. پایین رفت. روی آخرین پله، در ِ پایین باز شد و نوید بیرون آمد.
نفس بدون نگاه، به حیاط رفت. نوید صدایش زد. در حیاط را باز کرد و فقط نگاهش کرد.
نوید به حیاط آمد.
- چرا دیشب نیومدی بالا؟
جواب نداد. نوید سعی می کرد آرام حرف بزند. نفس برادرش را خوب می شناخت.
- این پسره... همکلاسیت... اگه مزاحمه بگو خودم بیام سراغش...
فکر کرد" این یعنی آرتین همه چیزو بهم گفته. فهمیدم جریان چی بوده."
باز ساکت ماند. نوید رو به رویش ایستاد.
- نفس... خواهر ِ من با همه ی دخترای دیگه فرق داره...
باز فکر کرد" این یعنی من به تو اطمینان دارم. اگر حرفی می زنم از روی محبته."
نوید به برف ِ مانده در باغچه نگاه کرد.
- اعصابم خرد شد پسره رو مث رومئو ، گل به دست جلوت دیدم.
دیگر حوصله ی ترجمه کردن ِ نوید را نداشت.
گفت: اینا دلیل نمیشه که ندونسته هر فکری می خوای بکنی.
نوید گفت: باشه... تو راست می گی... تند رفتم...
گفتن همین حرف هم از نوید بعید بود؛ اما هنوز دلخور بود.
نوید گفت: اصلن چه نیازیه با کسی تحقیق کنی؟!... این پسر بچه ها هنوز دهنشون بوی شیر میده، عاشق میشن... مگه نمیشه تنهایی تحقیقاتو بدی؟!
نفس گفت: فعلن که همین تحقیقم از دستم رفت.
و نگاه کرد به راهی که به حیاط آمد.
راهی سلام کرد و به نوید گفت: من دارم میرم شرکت... نفس خانوم، ببخشید دیشب مزاحم شما هم شدیم.
نفس گفت: خواهش می کنم... من رفتم.
راهی گفت: منم دارم می رم. هوا سرده. اگه نوید اجازه بده شما رو هم می رسونم.
نوید گفت: دستت درد نکنه... نفس! تا یه مسیری با راهی برو.
romangram.com | @romangram_com