#همسفر_گریز_پارت_31
نفس دستمالی از جعبه بیرون کشید و صورتش را خشک کرد.
- نه!
لبخند آرتین رنگ گرفت.
- خدا رو شکر! پس بیا تا سردتر نشده یه کم غذا بخوریم.
نفس دستهایش را روی بخاری گرفت. آرتین نشست.
- می ذاری با نوید و مامانت صحبت کنم؟
نفس چانه اش را بالا برد و نشست. از اینکه توانسته بود به یک نفر حقیقت را بگوید، احساس راحتی می کرد.
آرتین قاشقش را برداشت.
- همیشه وقتی عصبانی میشی باید یه ارکستر برات بزنه تا آرومت کنه؟!
لبخند نفس شبیه پوزخند بود.
آرتین هم لبخند زد.
- پس باهام قرارداد ببند!
نفس متفکر غذا می خورد. انگار چیزی یادش آمده باشد.
- هفته ی دیگه نمایشگاهمون افتتاح میشه.
آرتین سرش را تکان داد.
- من که برای افتتاحیه دعوتم؟!
نفس با نوعی لجبازی گفت: فقط تو دعوتي.
غذا که تمام شد، آرتین بدون حرف، گیتارش را آورد و یک آهنگ آرام قدیمی ارمنی زد و خواند.
نفس با چشم بسته گوش می کرد. آرتین که آهنگش را تمام کرد، گفت: تو باهوش ترین موزیسین دنیایی!
آرتین بلند شد: چرا؟!
نفس چشم گشود.
- چون می دونی چی رو ، کِی بزنی!
آرتین آرام خندید.
بشقاب را برداشت و گفت: تو هم خانوم ترین و پاک ترین عکاسباشی دنیایی... اما این دلیل نمیشه یادم بره باید بری بالا بخوابی! پاشو! تختم گرم و نرمتر از این کاناپه س!
نفس در سرش هنوز داشت" خانوم ترین و پاکترین" را تکرار می کرد. ایستاد. آرتین بخاری را کم کرد. کامپیوتر را خاموش کرد و کلید برق را زد.
پشت در ، بشقاب خالی را به نفس داد.
- نترس! توی اتاقت نمی خوابم.
نفس لبخند زد. کلاریس در را باز کرد.
- اومدی نفس جان؟... بیا تو.
آرتین گفت: من میرم بالا... نفسو ببر توی اتاقم بخوابه. خسته س.
کلاریس در را بست و با لبخند گفت: خدا کنه همیشه با نوید حرفت بشه تا شب دختر من باشی!
نفس معذب گفت: بارو عمو ادیک.
ادیک خندان گفت: امشب پسرامونو دادیم، دختر گرفتیم... بارو آخچیک جان.
کلاریس در اتاق آرتین را باز کرد.
romangram.com | @romangram_com