#همسفر_گریز_پارت_28
شکوفه از در فاصله گرفت.
- لجبازی کن تا جدی جدی نذاره بری دانشگاه... خودت خواستی...
کیف را روی شانه اش بالا کشید و رفت.
باز آرتین ساکت نشست و به در خیره شد. هیچ صدایی از تاریکخانه نمی آمد.
یکدفعه ترسید.
بلند شد و پشت در ایستاد. گوش کرد. سکوت...
کف دستش را به در سرد چسباند و آرام گفت: نفس؟
هیچ جوابی نیامد.
دوباره آرام گفت: نفس... صدامو می شنوی؟!
صدایش آمد.
- آره.
نفس راحتی کشید و گفت: با منم نمی خوای حرف بزنی؟!
نفس آرام اما محکم گفت: نه!
آرتین جا خورد.
- نمی خوای بیای بیرون؟
صدای نفس همانطور محکم بود.
- نه!
لحظه ای مکث کرد .
آرام تر گفت: برات بزنم؟!
نفس خیره به تاریکی کامل، تند تند نفس می کشید. خواست بگوید" نمیدونم" ولی دلش سوز بم ویولن سل را می خواست.
گفت: آره!
صدای ساز آرتین که بلند شد، عصبانیتش بغض شد و بغضش اشک.
***
آرمن، غروب در را باز کرد. نگاهی به آرتین و آرشه اش انداخت.
گیتارش را برداشت و گفت: من و نوید و راهی بالا ایم.
آرتین فقط سر تکان داد.
آرمن گفت: هنوز خودشو حبس کرده؟
آرتین باز سر تکان داد.
آرمن گفت: بفرستش پیش مامان... نوید باز ببیندش قاطی میکنه جلوی راهی.
منتظر جواب نشد و رفت. آهنگش که تمام شد، ساز را کنار گذاشت. انگشتها و مچها را حرکت داد و بلند شد.
پشت در ایستاد و گفت: اونجا سرده... سرما می خوری دوباره... بیا بیرون.
نفس همانطور روی زمین، کاپشن را دور خود پیچیده بود. جواب نداد. آرام شده بود ولی دلش نمی خواست با کسی رو به رو شود. خجالت می کشید. اگر آنجا گرمتر بود، خوابش می برد.
آرتین کامپیوتر را روشن کرد. صدای موسیقی دوباره سکوت را شکست.
موبایلش که زنگ زد، صدای موسیقی را کم کرد. کلاریس بود.
romangram.com | @romangram_com