#همسفر_گریز_پارت_29






گفت: باشه... میارمش...

بلند شد و پشت در ایستاد.

- نفس... مامان گفت بریم بالا... داره برات غذا درست می کنه... پاشو منتظره.

نفس آرام گفت: تو برو... خودم میام.

آرتین کمی منتظر نشست. بعد گفت: باشه. حداقل بیا بیرون یخ نزنی.

کلاریس به دری که پشت سر آرتین بسته شد نگاه کرد: نفس کو؟!

آرتین گفت: نیومد.

کلاریس سر گرم پختن غذا گفت: حرف نزد؟!

آرتین گفت"نه" و لیوانی آب ریخت.

کلاریس گفت: خیلی سخت می گیرن بهش... شاید باهاش دوسته...از کجا معلوم پسر بدی باشه؟

آرتین معترض گفت: مامان!

متفکر، بدون اینکه آب را بخورد، به لیوان زل زد. فکر می کرد انقدر با نفس صمیمی باشد که به او حرفی بزند.زمزمه کرد" نه... اگه بود به من می گفت."

دوباره فکر کرد " شاید هم بوده و نگفته... شاید همون پسره ازش خواسته به کسی نگه."

دوباره دلشوره گرفته بود. رو به روی تلویزیون نشست. صدای ساز پسرها از بالا می آمد. بی هدف کانالها را عوض می کرد. روی کانالی که اپرا پخش می کرد نگه داشت.

" یعنی از تاریکخونه ش اومد بیرون؟"

لحظه ای فکر کرد اسم این اپرا چه بود؟!... خدایا!...

" کاش سوئیچو داده بودم با ماشین بره که نوید نبیندش"





آها! فندق شکن...

" بالاخره که چی؟! یه روز نوید می فهمید..."

کلاریس گفت: سریالم شروع نشه؟

آرتین کانال را عوض کرد. ادیک آمد. کلاریس برايش چای آورد.

ادیک لم داد و گفت: صدای سازشون از بالا میاد؟

کلاریس گفت: آره.

ادیک گفت: از استودیوشون خسته شدن؟... شکوفه نیست که رفتن بالا؟!

کلاریس صدای تلویزیون را بالا برد.

- شروع شد... نه بیمارستانه... گرسنه تون نیست؟

آرتین بلند شد. باید خودش را مشغول می کرد.

- شما ببینین. من شامو میارم.

میز را چید.

بشقابی غذا کشید و گفت: شاموآوردم. من میرم پایین.

romangram.com | @romangram_com