#همسفر_گریز_پارت_27




کتاب مورد علاقه : شازده کوچولو



حالت من :





پست بسیار مفید

:

+215 امتیاز





به khanom gol گل





کلاریس کنار در گفت: بیا پیشم نفس جان...

همانطور که رد می شد، گفت: نه...

پایین رفت. آرتین را ندید یا ندیده گرفت.

به اتاقک تاریک خزید ودر را بست. گوشه ی دیوار، روی زمین کز کرد و سرش را گرفت.

آرتین بی حرکت به در نگاه می کرد. همه ی دنیا ساکت شده بودند. نفهمید چقدر گذشت که شکوفه، آماده ی رفتن به بیمارستان، در را باز کرد و وارد شد.

آرام گفت: اینجاس؟

آرتین سر تکان داد. شکوفه رفت پشت در اتاقک و در زد.

- نفس... درو باز کن ببینم؟

صدای نفس آمد.

- ولم کن.

شکوفه دوباره در زد.

- چرا عصبانیش می کنی؟! برادر بزرگته...مَرده... غیرتی شده... نباید چیزی رو ازش پنهون کنی... بیا بیرون حرف بزن.

دوباره صدای نفس آمد؛عصبی و گرفته.

- حرف نزده تو طرف اونو گرفتی...

شکوفه نگاهی به آرتین کرد که به زمین خیره بود.

- من طرف کسی رو نگرفتم... بیا تعریف کن ببینم؟ این پسره کیه؟!

صدای نفس بلندتر شد.

- کِی می خواین قبول کنین من بزرگ شدم؟! مگه از نوید اینطور بازخواست می کنی؟!

شکوفه با عصبانیت گفت: بزرگ شدن به گل و حرفای عاشقونه نیست...اینطوری می خوای نشون بدی بزرگ شدی؟

نفس داد کشید: وقتی هیچی نمی دونین چرا خردم می کنین؟...از هر دوتون متنفرم...ولم کنین...

romangram.com | @romangram_com