#همسفر_گریز_پارت_25
نفس بلندی کشید.
- فکر چی رو بکنم؟!
- در مورد چیزی که نوشتم... ولی این گل رو بگیرین... یک ساعته منتظرم کلاس تموم شه.
نفس لجوجانه به امید زل زده بود.
امید آرام تر گفت: قصد بدی نداشتم خانوم لواسانی. فقط احساسمو گفتم.
نفس تحقیق را از میان جزوه هایش بیرون کشید و به طرفش گرفت.
- اینم جواب!
امید لحظه ای فکر کرد نفس هم یادداشتی برایش گذاشته. برگه ها را گرفت و آرام لبخند زد.
نفس گفت: تحقیقتونو بدون اسم من بدین... دیگه هم در این مورد حرفی ندارم... خداحافظ.
امید سریع گفت: نه... تحقیق مال هر دوی ماس... گل تون... حداقل بگیرین، بندازین توی سطل آشغال.
نفس برگشت.
- خودتون زحمتشو بکشین!
دوباره که به سمت خیابان برگشت، ماشین نوید جلوی پایش ترمز کرد. آرمن کنار نوید بود. نوید خم شد و از شیشه ی نیمه باز، جدی و عصبی گفت: سوار شو!
نفس ساکت عقب نشست. امید هنوز با شاخه گل ایستاده بود.
به نوید نگاه کرد که با اخم رانندگی می کرد و عصبانی به نظر می رسید. خواب و رخوت از سرش پریده بود. فکر کرد" خدایا اینم شانسه من دارم؟! سالی یکبار میاد دنبالم، اون یکبار هم باید الان باشه که امید گل به دست داره باهام حرف می زنه؟!"
آرمن بر خلاف همیشه ساکت بود. خواست قبل از اینکه نوید حرفی بزند، خودش چیزی بگوید.
با احتیاط گفت: اون پسر... همکلاسیمه... یه تحقیق...
نوید بلند گفت: ساکت!
آرمن سرش را کمی به عقب گرداند و با ابرو اشاره کرد چیزی نگوید. بر خلاف همیشه، زود به خانه رسیدند. نفس از ماشین که پیاده شد ، به طرف پایین رفت.
نوید در ماشین را محکم بست و گفت: کجا؟!
نفس گفت: توی تاریکخونه کار دارم.
- بیخود... برو بالا.
نفس با اخم گفت: گفتم کار دارم.
نوید بلندتر گفت: منم گفتم بالا!
و کیف نفس را از شانه اش گرفت و به سمت پله ها برد. نفس بند کیف را از دست نوید کشید و همراهش رفت. آرمن ساکت پایین رفت.
آرتین جلوی در آمد و از آرمن پرسید: چی شده؟!
آرمن وارد شد.
کاغذها را روی میز گذاشت و گفت: نفسو با یه پسره دیدیم؛ نوید عصبانی شد.
آرتین با اخم نگاهش کرد.
- نفسو؟! کجا؟!
- جلوی دانشگاه. نوید گفت خسته س، بریم دنبالش...
آرتین عصبانی نبود. دلشوره گرفت.
- کی بود پسره؟!
آرمن شانه بالا انداخت.
romangram.com | @romangram_com