#همسفر_گریز_پارت_23
باید دو- سه تا آمپول بزنم.
بخار و هوای مرطوب ِ اکالیپتوس را عمیق نفس کشید و بازدم داغش را بیرون داد.
سرش را روی بالش گذاشت و گفت: عکسهایی که برای نمایشگاه آماده کردم روی میزه. می خوای ببینی؟
پاکت را برداشت و بدون عجله عکسها را تماشا کرد. صدای نفس که با چشم بسته می گفت" کاش ساز محزونت اینجا بود" سرش را بلند کرد.
- برم بیارم؟
نفس جواب نداد. آرتین فکر کرد خوابش برده. دوباره عکسها را نگاه کرد و در دل گفت " تو شاهکاری دختر! یه عکاس با استعداد که..."
صدای آرام نفس فکرش را به هم زد.
- باید یه نمایشگاه انفرادی بذارم... مثل عکاسای بزرگ... همه می فهمن بزرگ شدم... می گم برای افتتاحیه سازتو بیاری...همه خوششون میاد...روی میز یه عالمه نازوک* میذارم با قهوه... بوی نازوک و گل نرگس همه جا بپیچه..."
نفهمید نفس با خودش حرف می زند یا هذیان تب است. عکسها را روی میز گذاشت. بالای سر نفس رفت و پشت دستش را روی پیشانی داغ او گذاشت. تبش شدید بود.
متفکر از اتاق بیرون رفت تا سراغ کلاریس برود که نفس را مجبور کنند همراهشان به بیمارستان برود. در باز شد و نوید و راهی وارد شدند.
نوید متعجب گفت: تو اینجایی؟!
- نفس مریضه. مامانم رفت غذای بابا رو بده. پیشش موندم. خوابیده.
نوید با اخم گفت: چی شده مگه؟!
- تب داره. سرما خورده. هر چی گفتیم نیومد بریم بیمارستان.
نوید به راهی گفت: بشین راهی... راحت باش... ممنون... اگه دیدم تبش بالاتر رفت می برمش پیش مامان. بشینین شامو آماده کنم.
راهی ننشست.
- مزاحمتون شدم... یه زنگ بزن آژانس؛...
نوید میان حرفش پرید.
- راحت نیستی یا تعارف می کنی؟ می بینی که؟ مامانم نیست؛ نفس هم که خوابه... صبح با هم می ریم دیگه؟
آرتین گفت: من میرم پایین... کاری داشتی بگو... مامان یه کم سوپ به نفس داد.
نوید سر تکان داد.
- دستت درد نکنه... باعث زحمت خاله کلاریس شد.
آرتین سرسری لبخند زد و رفت.
راهی همراه نوید به آشپزخانه رفت.
- آشپزی هم می کنی؟!
نوید گفت: نه بابا... آماده س... فقط گرمش می کنم...شانس ِ تو الکی الکی عجب برفی میاد ها!
ساعت یازده و نیم، کلاریس از صدای راهرو، در را باز کرد.
- چی شده نوید جان؟
صدای نوید آمد.
- هیچی خاله... تب نفس رفته بالا؛ می بریمش پیش مامان.
آرمن و ادیک هم ساکت شده بودند.
کلاریس گفت: میخوای منم بیام؟
romangram.com | @romangram_com