#همسفر_گریز_پارت_22


آرتین بدون اینکه برگردد، گفت: آره. فکر نمی کنم به این زودی بند بیاد.

کلاریس گفت: گرمتر شدی؟

نفس لبخند بی رنگی زد.

- بله... مرسی.

کلاریس دستش را روی پیشانی او گذاشت.

- آنوش عزیز جان... تا برف سنگین تر نشده، پاشو بریم پیش شکوفه.

نفس پتو را بیشتر دورش پیچید.

- بهترم... اگه لازم شد با نوید می ریم.... شما برین به عمو ادیک برسین.

کلاریس گفت: نیومده هنوز...

آرتین گفت: اومد. توی حیاطه.

کلاریس بلند شد.

- برم سوپشو بدم و برگردم... می خوای آرتین بمونه؟

نفس گفت: نه... مرسی... الان نوید میاد بالا.

آرتین گفت: من که کاری ندارم؟ فعلن می مونم پیشت.

نفس ته دلش خوشحال شد.

کلاریس بالش را مرتب کرد و رفت. آرتین دستگاه بخور را به طرفش متمایل کرد و روی صندلی نشست. نفس به دنبال حرفی می گشت که سکوت را بشکند ولی آرتین راضی از ماندن، به عکسهای نفس روی دیوارها نگاه می کرد.

بالاخره نفس گفت: خیلی وقت بود اینجا نیومده بودی.

نگاه آرتین از عکس روی دیوار سر خورد روی نفس.

- به چه دلیلی می اومدم توی اتاقت؟!

و در دلش گفت " به چه بهانه ای؟"

نفس آرام سر تکان داد.

- اون وقتا هر وقت با نوید دعوام می شد، می اومدی سراغم از دلم دربیاری.

آرتین آرام لبخند زد.

- انشاهاتم من می نوشتم!

نفس آب دهانش را سخت فرو داد.

- نه... برای انشا من می اومدم سراغت.

به دستگاه بخور و بخار ملایمش نگاه کرد.

- زیر برف راه رفتی؟

نفس با لبخند گفت: تو از کجا می دونی؟!

- پارسال هم برای همین مریض شدی. شب سال نو.

نفس سرفه ی کوتاهی کرد و بی حال ولی با شیطنت گفت: باید بفهمم چرا دونه های برف انقدر خوشگلن وقتی روی پالتوی سیاه آدم می شینن.

آرتین دوباره لبخند زد.

- حداقل خودتو بپوشون بعد کشف کن چرا دونه های برف خوشگلن... گلو درد داری؟

نفس سرش را تکان داد.

romangram.com | @romangram_com