#همسفر_گریز_پارت_21
آرتین مردد نشست. کلاریس برگشت.
- گرسنه ت نیست؟
متفکر گفت: نه.
کلاریس نشست.
- آرمن پایینه؟
آرتین سرش را تکان داد.
- آها.
کلاریس پرتقالی را برداشت.
- چرا لوسینه رو فرستادی پیش آرمن؟!
- چی؟... آرمن بهتر گیتار درس میده... خود ِ آرمن گفت.
کلاریس در سکوت پوست پرتقال را کند. پره های پرتقال را در بشقاب گذاشت و به آرتین داد.
- امسال برای شب ژانویه می خوام بگم همه اینجا جمع بشن.
آرتین نگاهی به پرتقال کرد و فکر کرد پرتقال ویتامین ث دارد. کاش برای نفس می برد. آرام گفت: خوبه...
کلاریس بلند شد.
- برای نفس سوپ ببرم.
آرتین خواست بگوید "بده من ببرم"؛ گفت: اگه دیدی حالش خوب نیست نذار لجبازی کنه. می برمش بیمارستان.
خیره به بشقاب پرتقال بود که تلفن زنگ زد. خم شد و گوشی را برداشت. کلاریس بود.
- آرتین جان ،اون دستگاه بخور و بردار بیار بالا. می دونی کجاس؟
آرتین سریع گفت: آره... اومدم.
کلاریس لای در را باز گذاشته بود. وارد شد و اطراف را نگاه کرد.
کلاریس از اتاق نفس گفت: اینجاییم.
مخزن دستگاه را آب کرد و به اتاق رفت. نفس گوشه ی تخت، لای پتو کز کرده بود.
نفهمید چطور نگاهش کرد که نفس آرام از میان دندانهایش گفت: خوبم... چیزیم نیست.
بالای سرش ایستاد.
- سردته؟!
کلاریس دستگاه را گرفت و به برق زد.
- لرز کرده...
آرتین کنار تخت نشست و خیره به چشمهای سرخ نفس گفت: پاشو بریم دکتر.
نفس زمزمه کرد.
- فردا می رم... فقط سردمه.
کلاریس ظرف سوپ را برداشت.
- سوپتو بخوری گرم میشی.
آرتین جایش را به کلاریس داد. کلاریس سوپ را به نفس خوراند. آرتین کنار پنجره بود.
نفس گفت: هنوز برف میاد؟
romangram.com | @romangram_com