#همسفر_گریز_پارت_19


- خوب رو از بد تشخیص میدم!

راهی گفت: نظر هم می دین؟

نفس گفت: اگه کسی بپرسه.

آرمن گفت: از من بپرس! مهندس! تو بیخود وقت خودتو 6 سال با معادله و طرح و نقشه تلف کردی... صدات محشره... اگه دل بدی به حنجره ت، شیش ماه دیگه بهت میگم.

راهی لبخند کمرنگی زد.

- تو که فقط تعریف می کنی... شما هم به عنوان شنونده اینطور فکر می کنید؟

نفس کیف و پاکتش را برداشت.

- صداتون گرم و دلنشینه ولی خوب ویولن نمی زنید.

راهی کمی جا خورد؛ نفس گفت: خب... خداحافظ.

نوید گفت: مراقب باش لیز نخوری؟

نفس با احتیاط قدم روی برف یخ زده گذاشت و از حیاط خارج شد.





روی پله های دانشکده، امید صدایش زد. ایستاد تا او هم بالا بیاید.

امید نفس زنان گفت: سلام... ظهر بخیر!

نفس به راه افتاد.

- سلام... کلاس تشکیل میشه؟

امید گفت: نمی دونم... اینم مقاله هایی که قرار بود از اینترنت بگیرم.

دسته ای کاغذ به نفس داد.

نفس گفت: بعد از کلاس بهش می رسیم.

و وارد کلاس شد.

استاد طبق معمول نیم ساعت هم بیشتر درس را ادامه داد. نفس حواسش به بارش برف درشتی بود که دوباره شروع شده بود. کیفش را روی شانه انداخت و بیرون رفت.

امید گفت: هیچ وقت توی تاریکخونه ندیدمتون... اینهمه عکسو کِی چاپ می کنین؟!

نفس گفت: اینجا چاپ نمی کنم... آقای ثابتی، من این مطالبو می خونم؛ فردا هم نوشته های خودمو میارم تا شما بخونین... هر چه زودتر آماده ش کنیم تموم بشه بهتره.

امید لبخند زد.

- برای اینکه از دست من راحت بشین؟!

نفس کمی ابروهایش را بالا برد.

- اگه بخوام از دست شما راحت بشم، همین الان میگم با هم همکاری نمی کنیم... نمی خوام همه چیز بمونه برای هفته ی آخر ترم.

امید سرش را تکان داد و با مکث به آسمان نگاه کرد.

- ... دوباره برف میاد...

نفس گفت: بله!... خب... تا فردا.

چند قدم که رفت، تازه به خاطر آورد فراموش کرده عکسهای نمایشگاه را به استاد نشان دهد. فکر کرد" قدم زدن زیر برف باشه برای بعد از کار"

و دوباره به ساختمان برگشت.

شکوفه با صدای عطسه، سرش را از آشپزخانه بیرون آورد.

romangram.com | @romangram_com