#همسفر_گریز_پارت_17
نفس گفت: غصه م از اینه که هنوز منو بچه می دونه؛ نه برای ازدواج... برای همه چیز.
فنجان را روی میز گذاشت و تشکر کرد.
کلاریس گفت: آنوش*** عزیز جان... بچه ها برای مادر و پدر، پنجاه سالشونم بشه باز بچه ان.
نفس آرامتر گفت: نه... نوید هیچوقت بچه نبوده... منم که انگار قرار نیست براش بزرگ بشم.
بلند شد و گفت: من رفتم پایین.
***
* گاتا یه نوع شیرینی یا نونه(مثل شیرمال ولی خیلی خوشمزه تر) که بین ارامنه خیلی متداوله و طرفدار داره. معمولا همیشه همراه قهوه میخورنش.
** دختر جان
*** نوش جان
******
در حال تکان دادن تانک ظهور، به یاد روز گذشته افتاد که امید ثابتی خواسته بود مشترکن به تحقیق درس تاریخ عکاسی بپردازند و بیخود از کارهای کلاسی نفس تعریف کرده بود. آن روز هم دوباره آمده بود تا نتیجه را بپرسد.
نفس گیج پرسیده بود: نتیجه ی چی؟!
امید خندیده بود.
- پیشنهاد همکاری دیگه؟!
ولی لحنش از روز قبل صمیمی تر شده بود؛ هنوز همکار نشده!
چانه اش را بالا برده بود.
- باشه...
امید سریع گفته بود: پس بریم یه جا بشینیم در موردش برنامه ریزی کنیم.
نفس گفته بود: کتابخونه.
فیلم را از تانک بیرون آورد و فکر کرد " اگه نوید بفهمه حتمن اخماش میره توی هم" و با اخم گفت: بیخود می کنه! مگه به نوید ربطی داره؟! همکلاسیمه...
بی حوصله تر از آن بود که کار کند. از اینکه هیچ کدام از پسرها نبودند، خوشحال بود. بیرون رفت و روی کاناپه لم داد. شعله ی بخاری کم بود و محیط را گرم نمی کرد اما حوصله ی بلند شدن و زیاد کردنش را هم نداشت.
جمعتر شد و به ویولن سل آرتین نگاه کرد. چشمش را بست و فکر کرد اگر صدای بم ِ ساز را می شنید خوابش می برد...
صدای کشیده شدن آرام آرشه به سیمها، چشمهایش را باز کرد.
آرتین، همانطور که کشدار و آرام می نواخت، لبخند زد و گفت: پاشو.
نفس نشست؛ پشت دستش را جلوی دهانش گرفت و خمیازه کشید.
آرتین گفت: چرا بخاری رو زیاد نکردی؟ مثل حلزون جمع شده بودی.
نفس با رخوت گفت: نمی خواستم بخوابم.
آرتین دست از زدن کشید.
- منم نمی خواستم بیدارت کنم ولی الانه که نوید و دوستش سر برسن.
- تو از کجا می دونی؟
romangram.com | @romangram_com