#همسفر_گریز_پارت_16
نفس سر تکان داد و بیرون رفت. آرتین کنار در خانه شان ایستاده بود.
گفت: برات می ذارم توی غار!
نفس لبخند زد.
- ممنون... هول شدم!
آرتین اخم آرامی کرد.
- تا با منی نباید هول بشی.
نفس حرکت کرد.
- یادم می مونه!
دوباره ایستاد.
- بازم ممنون!
آرتین فقط لبخند زد و در را باز کرد
کلاریس برشی از گاتا* در بشقاب گذاشت و به نفس داد.
شکوفه گفت: خدا رو شکر زیاد بالا نیست. منم کاری نکردم. طفلکی دائم تشکر می کرد... ولی در کل دیابت شوخی بردار نیست. باید رعایت کنه.
کلاریس از قهوه اش چشید.
- ارثیه... مادرشم مرض قند داشت... نفس جان؟ خوب نشده؟!
نفس سریع گفت: چرا... اتفاقن چند روز بود ه*و*س گاتا کرده بودم.
شکوفه گفت: این تاریکخونه که برای نفس درست کردن، شده برای من عذاب! همین یکی دائم پایین نبود که حالا توی اون دخمه، روز و شبو گم می کنه.
نفس گفت: اونجا نباشم، باید چند ساعت توی لابراتوار دانشگاه بمونم. اونوقت هِی بازخواست می کنین کجا موندی؟
کلاریس گفت: ادیک همیشه میگه هیچکدوم از بچه ها دکتر و مهندس نشدن تا خیال ما راحت بشه... همه شم زیر سر آرتینه.اگه اون راه نمی افتاد موسیقی بخونه، اینا هم پشت سرش هنرشناس نمی شدن.
شکوفه خندید.
نفس گفت: بده؟! می دونین چقدر قبول شدنش سخته؟
شکوفه گفت: باز شانس آوردیم این خانوم به دسته ی مطربا اضافه نشد!
کلاریس گفت: مرض ِ مسری شده انگار! دختر ِ همین ماریا که اومده بود بیمارستان، چند وقته میاد پیش بچه ها کلاس موسیقی... دیده بودیش... لوسینه.
شکوفه لحظه ای فکر کرد.
- خیلی وقته ندیدمشون. همون دختر ساکته؟!
کلاریس گفت: نه... خواهرش. دختر بزرگش خیلی آرومه اما کوچیکه مثل پسرا شیطون و شلوغه؛ دختر شیرینیه.
کلاریس مثل همیشه فنجانش را برگرداند و با لبخند به شکوفه گفت: فنجونتو برگردون برای هم فال بگیریم بخندیم.
کار همیشه ی کلاریس بود که به شکوفه هم یاد داده بود. به تفاله های قهوه نگاه می کردند و برای هم فال می گرفتند و ساعتی می خندیدند. شاید از معدود مواقعی بود که نفس خنده ی بی خیال مادرش را می دید.
شکوفه هنوز مراسم فالگیری شروع نشده با خنده گفت: دفعه ی قبل قرار شده بود یه خبر خوش بهم برسه... خودتم سفر هند داشتی!
نفس گفت: فال منم می گیرین یا برم سراغ کارام؟!
کلاریس گفت: فال تورَم می گیریم... فال همه ی دخترای جوون معلومه دیگه! ازدواج!
شکوفه میان خنده، سریع گفت: نفس هنوز برای این حرفا بچه س.
قیافه ی نفس در هم رفت.
کلاریس گفت: آخچیک جان** به مامانت کاری نداشته باش! وقتی قسمتت بیاد، بچه و بزرگ نمی شناسه... غصه نخور!
romangram.com | @romangram_com