#همسفر_گریز_پارت_15


آرتین نفس نیمه بلندی کشید.

- اینجا هم بوی غار میده.





نفس لبخند زد و کنارش ایستاد. آرتین که از فروشنده خشک کن خواست، نفس متعجب زمزمه کرد: خشک کن؟!

آرتین با چشم جواب داد "آره" بعد آرام گفت: ببین چی به دردت میخوره.

نفس گفت: به درد من؟!... تو که گفتی برای خودت می خوای خرید کنی؟!

با لبخند و مهربان جواب داد: من اگه بخوام برای خودم خرید کنم اینجا بیام چیکار؟! میرم فروشگاه لوازم موسیقی.

نفس گفت: ولی من چیزی نمی خوام.

آرتین بدون اینکه نگاهش کند گفت: ولی من می خوام! گفته بودم هر چی برای تاریکخونه کم و کسرهست بگو... عکسهاتو مثل لباس به بند آویزون می کنی.

داشت به ویترین نگاه می کرد و حرف می زد.

- ولی همه عکساشونو آویزون می کنن تا خشک بشه.

- اگه خشک کن داشته باشی راحت تری.

- می تونستم بعدن خودم بگیرم... آخه چرا تو؟!

آرتین نگاهش کرد و آمرانه گفت: می خوام یه آتلیه ی کامل داشته باشی. دیگه هم در این مورد صحبت نمی کنیم! باشه؟!

نفس لحظه ای سکوت کرد.

- ...پس هر وقت خودم کار کردم، پولشو بهت برمی گردونم...

آرتین با ملامت گفت: نفس!

نفس سرش را پایین انداخت.

- مامان بفهمه دعوا می کنه.

آرتین گفت: قرار نیست کسی بفهمه... اصلن مگه غیر از تو، کسی هم توی غارت میره؟

نفس نگاهش کرد. داشت لبخند می زد.

گفت: تو که میای؟!

لبخندش پررنگ تر شد.

- خب نذار منم ببینم!

نفس هم خندید و به مدلهایی که فروشنده روی میز گذاشت نگاه کرد.

***

به خانه که برگشتند، آرتین جعبه را برداشت و هر دو پایین رفتند. آرمن و نوید نشسته بودند.

آرمن گفت: بیرون بودید؟

آرتین گفت: با نفس رفتیم خرید.

نوید گفت: مامان تازه اومده. سراغتو می گرفت... نمی تونستی خبر بدی؟

نفس دستپاچه گفت: برای فردا صبح کاغذ می خواستم. آرتین منو برد بگیرم.

آرتین جعبه به دست، چند سی دی از کنار کامپیوتر برداشت و بالا رفت. نفس عکسهای خشک شده ی آن روز را جمع کرد.

نوید گفت: برای شام صدام کن.

romangram.com | @romangram_com