#همسفر_گریز_پارت_14
- خیلی خوب یادت مونده ها؟!
آرتین فقط لبخند زد.
نفس گفت: یادته چقدر گریه زاری می کردم؟!
آرتین آرام سر تکان داد.
- خب بچه بودی.
نفس با شوق گفت: یعنی فکر می کنی الان دیگه بچه نیستم؟!
آرتین نگاهش کرد وسر حال گفت: نا سلامتی به عنوان بزرگتر آوردمت برام خرید کنی!
نفس خندید و آرتین آرامتر گفت: بزرگ شدی...
نفس، نفس راحتی کشید و گفت: خوشحالم که حداقل تو اینطور فکر می کنی.
آرتین خیره به قطره ای باران که روی شیشه چکید، در دل گفت "چون هیچ کس مثل من حواسش به بزرگ شدن تو نبوده"
هر دو ساکت شدند. انگار از سکوت و صدای موسیقی آرام و بارانی که نم نم شروع شده بود راضی بودند.
"سقفی اندازه ی قلب ِ من و تو
واسه لمس ِ تپش ِ دلواپسی
برای شرم ِ لطیف ِ آینه ها
واسه پیچیدن ِ بوی اطلسی"
آرتین آرنجش را کنار پنجره گذاشت و خیره به شیشه ی باران زده، همراه آهنگ، زمزمه کرد.
"زیر ِ این سقف، با تو از گل، از شب و ستاره می گم
از تو و از خواستن ِ تو، میگم و دوباره میگم
زندگیمو زیر ِ این سقف، با تو اندازه می گیرم
گم میشم تو معنی ِ تو، معنی ِ تازه می گیرم
سقفمون افسوس و افسوس
تن ِ ابر ِ آسمونه
یه افق، یه بی نهایت
کمترین فاصله مونه..."*
* آهنگ سقف، فرهاد مهراد
وارد فروشگاه که شدند، نفس آرام گفت: اینجا هر چی بخوای دارن.
romangram.com | @romangram_com