#همسفر_گریز_پارت_13


آرتین لبخند زد.

- گفتم که؟ میخوام بهم یاد بدی.

نفس به صندلی تکیه داد و با شیطنت گفت: برات گرون تموم میشه ها؟!

آرتین خندید.

- چرا؟!

نفس با همان شیطنت گفت: هزینه ی تدریس خصوصیم خیلی بالاس!

آرتین ترمز دستی را خواباند.

- با هم کنار میایم! تو فکر جیب منو نکن! بگو باید کجا برم.

نفس نگاهش کرد.

- همونجا که آگراندیسمانو گرفتی.

آرتین باز لبخند زد.

- خودم نرفتم. به کسی سفارش دادم برام گرفت.

نفس آدرس را داد.

آرتین سی دی را با فشاری ملایم وارد دستگاه کرد و ساکت شد. مثل همیشه فرهاد.





"تو فکر ِ یک سقفم

یک سقف بی روزن

یک سقف ِ پا برجا

محکم تر از آهن

سقفی که تنپوش ِ

هراس ِ ما باشه

تو سردی ِ شبها

لباس ِ ما باشه..."

نفس احساس خوبی داشت. سرحال بود. عکسهای دردسر ساز را فراموش کرده بود و چیزی مثل شوق و رخوت زیر پوستش مور مور می کرد.

آرتین زیر چشمی نگاهش کرد.

- به چی می خندی؟!

نفس متوجه لبخندش شد. خواست راستش را نگوید اما نتوانست.

- یادم نمیاد آخرین بار کِی با هم بیرون رفتیم.

آرتین خیره به جلو گفت: اون شب که امتحان داشتی و کتابت پیش دوستت مونده بود...

نفس به نیمرخ او نگاه می کرد.

- کِی؟

- امتحان تاریخ... سوم راهنمایی.

نفس ابروهایش بالا رفت.

romangram.com | @romangram_com