#همسفر_گریز_پارت_12


رفت طرف در و به داخل سرک کشید. نفس داشت عکسهای چاپ شده و شسته را آویزان می کرد.

سر تا پایش را از نظر گذراند و یاد دختر لاغر و رنگپریده ی کوچکی افتاد که اولین بار، روی همین پله های زیر زمین، در سایه نشسته بود و عروسکش را ب*غ*ل کرده بود. با اینکه ده سالش بود ولی کوچکتر به نظر می رسید و بر عکس سنش، چشمهایش، با آن تیله های قهوه ای که بزرگتر از معمول بودند، مثل حالا بود؛ پخته و غمگین.

انگشتان ظریف و کشيده اش را آرام گوشه ی یکی از عکسها کشید و آرتین نفهمید خواست لکه ای را پاک کند یا مثل مادری که گونه ی فرزندش را نوازش می کند، از روی علاقه این کار را کرد. دستمالی برداشت و دستهایش را خشک کرد.

آرتین گفت: به منم یاد بده با این دم و دستگاه کار کنم!

نفس متعجب برگشت.

- منو ترسوندی!

لبخند زد.

- تقصیر خودته که دائم توی تاریکی هستی و هر کس بخواد بیاد سراغت، باید وارد غارِت بشه.

نفس هم لبخند زد.

- کدوم غاری قرمزه؟!

نگاهی گذرا به لامپ قرمز و بعد انگشتهای او کرد که پارچه را می فشرد و مچاله می کرد:.

- چرا انقدر عصبی بودی؟

نفس چانه اش را بالا برد و نگاتیوها رانگاه کرد.

- عکسهای بدی گرفتم. کیفیتش پایینه. باید توی چاپش دقت می کردم.

گفت: حالا تموم شد؟

نفس پارچه را گوشه ای گذاشت.

- چند تایی که باید فردا نشون بدم، آماده کردم.

آرتین گفت: میای بریم بیرون؟

نفس لحظه ای متعجب و کمی دستپاچه نگاهش کرد. اولین بار بود چنین پیشنهادی می کرد. اگر هم دو نفری جایی رفته بودند، سالها پیش بود.

مردد گفت: کجا؟!

آرتین گفت: میخوام یه سری وسیله بگیرم. زیاد سر در نمیارم. باید کمکم کنی.

لبخند زد.

- من سر در میارم؟!

آرتین از در دور شد.

- بله خانوم عکاس باشی! برو حاضر شو. من همینجا هستم.

نفس سر تکان داد و بیرون رفت. باز هم دلهره ی بی دلیل داشت. تا لباس بپوشد و برگردد، فکر می کرد که شاید بیرون رفتن دو نفری بهانه باشد. بهانه برای چه؟! " گفت که؟! میخواد خرید کنه... حالا مگه بدت میاد؟!"

لبخند زد و جواب خودش را داد: نه!

آرتین ماشین را بیرون برده بود و منتظر بود. نفس نگاهی به آسمان ابری کرد و نشست.

آرتین گفت: خب... وسایل عکاسی رو باید از کجا خرید؟

نفس کنجکاو نگاهش کرد.

- وسایل عکاسی؟!

- همین دم و دستگاهای توی غارو میگم!

چشمهایش را تنگ کرد.

- برای چی دم و دستگاه عکاسی؟!

romangram.com | @romangram_com