#همسفر_گریز_پارت_11
قطعه که تمام شد، نت ها را به طرف دخترها برگرداند و گیتار را کنارش گذاشت.
- اول قطعه ی هفته ی پیش رو بزنید ببینم اشکالها رو برطرف کردین؟
خیره به دستهای دخترها شد و سعی کرد همه ی حواسش را به آن دو جمع کند. دخترها با لبخندهای گرم و نگاههای هول شده و دزدکی شروع کردند به نواختن.
با وجود صدای دو گیتار، انقدر ذهنش درگیر بود که صدای آهسته ی آب را از پشت در بسته می شنید. هر چه دقت کرد، دیگر صدایی نیامد.
سرش را که بلند کرد، هر دو دختر، منتظر نگاهش می کردند. حواس لعنتی اش از صبح پرت بود. سعی کرد عادی باشد. بلند شد و رفت طرف قهوه ساز.
- قهوه می خورین؟
- نه استاد... مرسی.
- امروز تمرکز ندارین استاد! میخواین کلاس رو تعطیل کنیم؟
متعجب به دختر نگاه کرد.
- نه... همین تمرینو تک تک بزنید.
از پشت در صدا آمد.
- ای بابا!
یکی از دخترها به طرف در تاریکخانه برگشت. موبایلش زنگ زد. لبخندی شرمنده زد.
- ببخشید استاد!
بعد رفت کنار در و جواب داد.
آرتین کمی از قهوه را مزه کرد و همانطور ایستاد. دختر برگشت سرجایش و باز معذرت خواست. در تاریکخانه باز شد و نفس ، کلافه بیرون آمد.
آرتین سریع به ارمنی گفت: چیزی شده؟
نفس هم بدون نگاه به دخترها ارمنی گفت: نه. اشکالی نداره برم بالا کاغذ بیارم؟
- کاغذ اینجا هست.
نفس گفت: کاغذ عکاسی!
آرتین قدمی به طرفش رفت.
- آها!... نه... چه اشکالی داره؟
نفس همانطور که به طرف در می رفت گفت: کلاست به هم نخوره؟
آرتین سر تکان داد که "نه" و برگشت طرف دخترها.
- خب... شروع کنید. تک تک.
دخترها نگاه کنجکاوشان را دزدیدند و جداگانه قطعه را نواختند. نفس آرام برگشت و به تاریکخانه اش رفت.
آرتین سر تکان داد و گفت: تمرین این هفته رو بزنید.
دخترها روی نت ها دقیق شدند و آرتین نگاهی به در بسته انداخت. دخترها هر کدام تمرین جدید را اجرا کردند و اشکالاتشان را پرسیدند.
بالاخره کلاسی که برای آرتین کشدار و طولانی شده بود تمام شد. در را که پشت سر دخترها بست، دست برد بین موهایش و بازخیره شد به در بسته.
خواست برود سراغ سازش اما پشیمان شد. لیوانش را برداشت و قهوه ی سرد را در حال قدم زدن نوشید.
به آسمان ابری نگاه کرد و بعد به ساعتش. دیگر شاگرد نداشت و تا شب آزاد بود.
لیوان را روی میز گذاشت و کلافه زمزمه کرد " مگه کارت تموم نشده؟ پس چرا همینجوری داری قدم می زنی؟! برو بالا دیگه؟"
اخم آرامی کرد و نشست پشت کامپیوتر. هدفن را روی گوشش گذاشت؛ به پشت صندلی تکیه داد و چشمهایش را بست.
نفهمید چه مدت گذشت که بوی محلول ها را حس کرد. راست نشست و به در که نیمه باز شده بود نگاه کرد.
romangram.com | @romangram_com