#همسفر_گریز_پارت_128


- رستوران چینی؟!

راهی با لبخند گفت: دوست ندارین؟!

نفس چانه اش را بالا برد.

- تا حالا نرفتم... و باید بگم بلد نیستم با چوب غذا بخورم.

راهی همراهش رفت و در را برایش گشود.

- خب با چنگال می خوریم.

ولی نفس با وجود ِ چنگال، ترجیح داد چوبها را امتحان کند.

راهی یاد می داد چطور دست بگیرد ولی نفس نمی توانست و می خندید.

راهی گفت: دوست داری؟

نفس با زحمت، کمی از ماهی را به دهان گذاشت.

- خیلی! تا به حال انقدر از غذا خوردن ل*ذ*ت نبرده بودم و حرصم هم در نیومده بود!

راهی با ل*ذ*ت نگاهش می کرد.

- خب... از اولین امتحان سربلند بیرون اومدم؟!

نفس لبخند زد.

- صد در صد! به شرط اینکه آبروریزی ِ منو، برای کسی تعریف نکنید!

راهی هیجانش را کنترل کرد.

- دوست دارم خاطره ی این لحظه ها رو فقط برای خودمون نگه دارم.

نفس چوبها را کنار گذاشت.

- تجربه ی خوبی بود... ممنونم.

راهی فقط لبخند زد.

از رستوران که خارج شدند، راهی گفت: کجا می خواین خرید کنین؟

- سر راه ِ آموزشگاه پیاده می شم. جای به خصوصی نمی رم. می خوام ویترینها رو تماشا کنم.

راهی مردد گفت: اجازه می دی منم کمی همراهت باشم؟

نفس نگاهش کرد.

- مگه نمی خواید برید آموزشگاه؟ دیر نمی شه؟

راهی گفت: نه... نوید و آرمن تا عصر اونجان... می خوام باهات صحبت کنم.

نفس خواست بپرسد "همون حرفای قبلی؟!" ولی ساکت ماند.

راهی هم بی صدا راه افتاد.

" چرا سفت و سخت جلوش درنمیای؟!... چرا ساکت میشی؟!... واقعا دوست داری کنارت باشه یا ...لج کردی؟!"

جواب خودش را داد.

" الان آرتین و لاریسا پیش همن."

اخمش در هم رفت.

"نفس ِ احمق ِ ساده لوح! ازت متنفرم!"

راهی، ماشین را در پارکینگ مرکز خرید پارک کرد و گفت: هر چی بخواین اینجا پیدا می شه.

romangram.com | @romangram_com