#همسفر_گریز_پارت_127
احساس حماقت و بچگی می کرد.
"از لاریسا متنفرم... از خودم بیشتر؛ که گذاشتم دلم برای خودش خیالبافی کنه... از آرتین هم... نه! از اون متنفر نیستم! همش تقصیر خودم بود."
نفس بلندی کشید و بازدمش را با آه، بیرون داد.
دستش را بلند کرد و جلوی اولین تاکسی گرفت.
***
آقای سزاوار، چک ِ حقوقش را در پاکت، مثل همیشه به دستش داد و گفت: ناهار که نخوردی؟
- نه...
- پس همینجا پیش ما بمون.
- ممنون. می خوام کمی قدم بزنم و خرید کنم.
راهی گفت: اگه اجازه بدید، من تا یه جایی برسونمتون... باید برم آموزشگاه. ماشین که نیاوردید؟
سعی کرد مخالفت کند.
- نه... می خواستم پیاده روی کنم... مزاحم ِ شما نمی شم...
راهی لبخند زد.
- سر راه پیاده تون می کنم که به قدم زدنتونم برسید.
آقای سزاوار گفت: باهاش برو عزیزم... هر جا خواستی، بگو برسوندت.
نفس همراه راهی بیرون رفت.
راهی دکمه ی آسانسور را زد و گفت: دعوت ِ منم رد می کنید؟!
نفس گیج نگاهش کرد.
راهی لبخند زد.
- دعوت ناهار... قول می دم خوش بگذره.
نفس یاد آرتین و لاریسا افتاد.
تردید را کنار گذاشت و او هم لبخند زد.
- کجا؟
راهی سرحال شد.
- رستوران ِ ... اصلن هر جا که شما دوست دارید!
گفت: خودتون انتخاب کنید ببینم سلیقه تون چطوره.
چشمهای راهی برق زد.
- اولین آزمایش؟! ... خیلی سخت شد که؟! بذار ببینم...
گفت: هر جا که خودتون دوست دارین.
راهی سر تکان داد و بعد از نفس بیرون رفت.
***
پیاده شد و متعجب خندید.
romangram.com | @romangram_com