#همسفر_گریز_پارت_126


- حالا کی گفته امشب کیک هست؟!

نفس گفت: توی یخچال سرک کشیدم.

آرمن به نوید گفت: اونی رو می گه که عصر گرسنه مون بود خوردیم؟!

کلاریس گفت: اذیت نکنید! حداقل امشب که تولدشه انقدر اذیتش نکنید.

آقای سزاوار با لبخند گفت: کی اذیت می کنه؟! حواستون باشه هر کس نفس خانومو اذیت کنه، بعدن باید جواب پس بده ها؟!

راهی سریع به پدرش نگاه کرد.

شکوفه گفت: آقای مهندس، نگران نباشین! نفس کم نمیاره.

ادیک از پشت میز بلند شد.

- چون همیشه یک به سه بودن، نفس قوی شده! پسرا؟ شما نمی خواین یه کم با سازتون امشب شلوغ کنین؟! امشب من و مهندس می خوایم باهاتون مسابقه بدیم.

آقای سزاوار خندید.

آرمن گفت: پس بی زحمت این دوتا پیرمردو ببرید توی جبهه ی خودتون! امشب راهی و آرتین خیلی ساکتن.

رها گفت: من توی گروه شما!

نوید گفت: آره. رها انرژتیکه! تو و لوسینه با من و آرمن، بقیه مال شما...

آرمن بلند شد.

- چی بیارم؟ راهی؟ ویولن برات بیارم؟

ادیک گفت: بیار... بدون ویولن و صدای راهی صفا نداره.

نفس میز را جمع کرد.

آرتین و رها کمکش کردند. نفس بدون توجه به آرتین و راهی، میان رها و شکوفه نشست و به زدن و خواندن بقیه نگاه کرد و با لبخند نشان داد همه چیز خوب است.

دوباره صدای راهی همه را ساکت کرد تا فقط گوش کنند.

ادیک چشمش را بسته بود و آرام سرش را تکان می داد.

وقتی هم آواز راهی تمام شد، دست زد و گفت: باور کن روحم تازه شد!

نوید کیک و شمعهای روشن را آورد.

رها گفت:آرزو یادت نره نفس!

نفس چشم بست. هیچ آرزویی نمانده بود.

آرمن گفت: یه آرزو نفس! چه خبره؟!

نفس بیخود لبخند زد و بی آرزو شمعها را فوت کرد.

سال قبل، آرزو کرده بود نمایشگاهش برگزار شود.

آرتین را نگاه کرد که با لبخندی آرام، به دود ِ شمع ها خیره بود و راهی را که دوباره نگاهش لبریز بود و لبخندش گرم.

لبخندی سرسری تحویلشان داد و از همه تشکر کرد.

***

شنبه ظهر، آماده شد تا به شرکت برود.

می دانست لاریسا آن روز کلاس گیتار دارد.

بدون اهمیت، از حیاط گذشت و قدم زنان تا خیابان رفت.

دو روز بود در کاب*و*س ِ خبری که آرتین داده بود، دست و پا می زد.

romangram.com | @romangram_com