#همسفر_گریز_پارت_125
- چی شده؟!... نفس چش شده؟!
کنار نفس نشست و دست دور شانه هایش انداخت.
راهی گفت: فشارش افتاده.
رها، لیوان را از آرتین گرفت.
- بیا نفس... اینو بخوری خوب می شی... چرا اینجا نشستین؟ می آوردینش بالا خب.
نفس کمی از لیوان خورد.
- چیزیم نیست... بیخود شلوغ نکنید.
رها انگار کمی خیالش راحت تر شد. لبخند زد.
- اینا همه از عوارض پیریه! کم کم همه جات از کار میفته...
نفس بی حال لبخند زد.
- خودت که پیرتری!
رها خندید.
- منم روزی چند بار اینطوری می شم! الان به خاطر کهولت همه جام از کار افتاده. نگاه نکن سر پا هستم... با دارو اینطورم... از همین شب ِ تولد شروع میشه... باید عادت کنی!
نفس به اصرار ِ رها، لیوان را تا آخر خورد. رها دستهای سردش را ماساژ می داد و پسرها ساکت نشسته بودند.
رها گونه های نفس را محکم دست کشید.
- اینم قرمزی لپهاش! حالا تا بقیه نیومدن، پاشین بریم بالا.
بلند شد و گفت: همه بالا نشستن میگن این پیرزنه که امشب تولدش بود پس کجاس؟!
نفس گرمتر شده بود. بلند شد و کت ِ راهی را برگرداند.
- ممنونم... به مامان اینا چیزی نگین.
رها بازویش را گرفت.
- بریم تا دست و پات یاری می کنن!
آرتین و راهی ایستادند تا آنها بالا بروند.
راهی نگاهی قدرشناسانه به آرتین کرد.
- می دونم داشتی باهاش حرف می زدی...
آرتین در دل گفت " نا تموم موند... نذاشتی حرفمو بزنم."
راهی کنار در ایستاد.
- با بابا اینا صحبت کردم که امشب چیزی نگن... عجله نکن.
آرتین آرام تر شد و با خیال راحت تر، لامپ را خاموش کرد.
***
نفس با همه ی توان، خود را بی خیال نشان می داد و لبخند را روی لبهایش حفظ می کرد.
نمی خواست به هیچ چیز فکر کند؛ نه آرتین که می خواست ازدواج كند، نه راهی که تا وقت شام، سه بار پرسیده بود " بهترین؟... مشکلی ندارین؟"
به شوخی های رها خندید و جواب ِ سر به سر گذاشتن های آرمن را داد.
بی اشتها کمی غذا خورد و در جواب سوال خاتون که پرسید " نفس جان چرا چیزی نمی خوری؟"، گفت: می خوام کیک بخورم!
نوید خندید.
romangram.com | @romangram_com