#همسفر_گریز_پارت_124
راهی چند ضربه به در زد؛ سرحال وارد شد و سلام کرد.
نفس آرام جوابش را داد و سریع به تاریکخانه اش دوید.
راهی و آرتین متعجب و نگران به هم نگاه کردند.
آرتین پشت در ایستاد.
- نفس؟!... درو باز کن...
نفس به زور گفت: خوبم...
و در دستشویی حالش به هم خورد.
راهی نگران گفت: چی شده؟!
آرتین سر تکان داد و در زد.
- نفس... چرا درو بستی؟!
نفس، بی حال، شیر آب را باز کرد.
- گفتم که؟ خوبم...
راهی دستپاچه گفت: حالش چرا به هم خورد؟... چش شده؟!
نفس روی چهارپایه نشست.
" احمق! ضعیف! تو که می دونستی؟... حالا فقط مطمئن شدی... لعنتی... تو می دونستی..."
آرتین گفت: بهتر شدی؟... درو باز کن نفس...
راهی گفت: برم خاله شکوفه رو صدا بزنم؟
آرتین گفت: نمی دونم... نفس ... بیا بیرون...
نفس مشتی آب به صورتش زد و از ترس ِ خبردار شدن ِ بقیه، در را باز کرد و بیرون رفت.
هر دو نگران جلو رفتند.
آرتین شانه اش را گرفت.
- بیا بشین...
نفس می لرزید. نشست و دستهایش را زیر ب*غ*ل برد. راهی کت اسپرتش را در آورد و روی دوش ِ نفس انداخت. عطر ِ گرمش در مشام ِ نفس پیچید و حالش را دگرگون تر کرد.
آرتین جلوی نفس نشست.
- خوبی؟... چی شده؟ می خوای بریم بیمارستان؟
نفس سر تکان داد "نه".
آرتین گفت: پاشو بریم بالا گرمتر بشی.
نفس جمع تر شد.
- بذار بهتر بشم... شما برین.
نگاهش نمی کرد. می ترسید دوباره حالش به هم بخورد.
راهی گفت: یه کم آب قند درست کنیم براش. فشارش افتاده.
آرتین بلند شد. لیوانی را پر از آب و شکر کرد و هم زد.
رها هم آمد.
متعجب نگاهشان کرد و خنده اش رفت.
romangram.com | @romangram_com