#همسفر_گریز_پارت_123


خندید.

- بیشتر ِ چیزا!... بیشتر ِ چیزای خوب...

دوربین را از جعبه خارج کرد و دقیق نگاهش کرد.

آرتین کلافه گفت: اسباب بازی ِ تازه تو بذار بعدن نگاه کن!

نفس باز خندید و دوربین را روشن کرد.

سر حال بود. از بودن کنار ِ آرتین؛ از نبود ِ لاریسا، از هدیه ی آرتین؛ و همین برای خوشی اش کافی بود. بدون اینکه نگران ِ فردا باشد؛ یا به حضور مدام ِ لاریسا در زندگی ِآرتین فکر کند.

کنار آرتین نشست و گفت: با اولین هدیه ی تولدم، اولین عکسو دو نفری می گیریم!

لنز را به طرف خودشان گرداند و گفت: اخم نکن، دلخور می شم!

گردنش را به طرف آرتین خم کرد و گفت: آماده؟ یک، دو، سه!

آرتین م*س*ت از عطر نفس، لبخند زد و حس کرد آرامتر شده.

عکس را نشانش داد.

- خوب شد! حیف که چاپ کردن نداره... مرسی آرتین... بازم سورپرایزم کردی!

دوباره رو به روی آرتین نشست.

- یکی دیگه ازت بگیرم؟

آرتین گفت: نه، نفس... صدات کردم که هم هدیه تو بدم، هم یه چیزی بگم.

نفس به صورت جدی آرتین خیره شد. یاد ِ تولد ِ سال قبلش افتاد و صورت ِ جدی و چشمهای مهربان ِ آرتین، همانجا؛ جلوی در تاریک خانه اش.

- درباره ی چی؟!

آرتین به چشمهای نفس خیره شد و آرام گفت: ازدواج.

نفس ماتش برد.

" ازدواج؟ ازدواج با کی؟!"

او هم آرام گفت: ازدواج ِ کی؟!

آرتین دستهای لرزانش را به هم قلاب کرد.

- خودم... یعنی...

صورت ِ بی رنگ ِ نفس را که دید، فکر کرد خیلی بد گفته.

" یکدفعه نباید می گفتی."

نفس ِ بلندی کشید تا بر دلهره اش غلبه کند.

- نفس... تو تا حالا عشقو تجربه کردی؟!

نفس نگاهش را به زمین دوخت.

"حتمن از قیافه م فهمیده... حتمن خواست تصمیم ازدواجشو بگه ولی قیافه ی منو که دید، همه چیزو فهمید."

آرام گفت: تو چی؟!

آرتین سرش را تکان داد. صداش هم مثل دستهاش می لرزید.

- آره... خیلی وقته... حالا هم... حس می کنم دیگه وقتشه بگم... فکر کنم الان دیگه خوب می تونی منو درک کنی... نفس... خیلی وقته دارم بهش فکر می کنم... به اینکه می تونیم... دیگه...

صدای پا روی پله ها، ساکتش کرد.

نفس تهوع داشت.

romangram.com | @romangram_com