#همسفر_گریز_پارت_122
به لحن ِ شادش لبخند زد.
- بیا... کارت دارم.
نفس گفت: باشه. اومدم.
گوشی را کنار گذاشت و با دلهره قدم زد.
صدای پای نفس که آمد، ضربان قلبش بیشتر شد.
نگاهی به سر تا پای او کرد.
تی شرت ِ آسمانی پوشیده بود و شلوار جین.
موهای بلند و صافش را ساده بسته بود و کمی آرایش داشت.
لبخند نفس محو شد.
- خوبی آرتین؟!
آرتین لبخند بی رنگی زد.
- آره... چرا خوب نباشم؟!
نفس اخم کرد.
- رنگ و روت پریده.
آرتین نفس عمیقی کشید.
- خوبم.
بسته ی هدیه را برداشت.
- تولدت مبارک!
نفس دوباره لبخند زد.
- مرسی... فکر کنم عهد کردی هر سال، هدیه ی منو پایین بدی... دستت درد نکنه.
آرتین، پاهای بی رمقش را خم کرد و روی مبل نشست.
- بشین.
نفس هم نشست و با هیجان، کاغذ را باز کرد.
آرتین می خواست بگوید " بذار برای بعد" ولی استرس، ساکتش کرده بود.
صدای در حیاط آمد و بعد، خانواده ی سزاوار وارد شدند.
نفس گفت: انگار بقیه هم اومدن.
آرتین سریع گفت: بذار برن بالا...
نفس جعبه ی دوربین دیجیتال را بیرون کشید و با ذوق گفت: دوربین؟! وای آرتین! چیکار کردی؟!
آرتین سعی کرد آرامتر شود.
لبخند زد.
- اولین هدیه س؟
نفس، سرحال سر تکان داد.
- همیشه تو اولی هستی.
آرتین پرسید: توی همه چیز؟!
romangram.com | @romangram_com