#همسفر_گریز_پارت_121


شنیدن خبرش می توانست بین ارامنه ای که می شناختند و نمی شناختند، تا مدتها موضوعی داغ و جنجالی باشد و اگر خبر به خلیفه گری می رسید، از کلیسا هم طرد می شد.

اینها برایش مهم نبود، اگر نفس را داشت هیچ چیز ِ دیگری برایش مهم نبود.

ولی خانواده اش را چه می کرد که اگر، اگر هم راضی می شدند باید تا مدتها، جوابگوی سوالها و کنجکاوی های دوستان و بستگان باشند.

خانواده ی نفس را چه می کرد؟ شکوفه و نوید راضی می شدند؟! به او، انگ ِ "نظر داشتن به دخترشان" را نمی زدند؟

باز هم مهم نبود... چیزی که اهمیت داشت، نفس بود!

سرش پر از افکاری بود که سالها با تک تکشان کلنجار رفته بود و به تنها موضوعی که فکر نمی کرد، نگرانی های راهی و حرفهایش بود.

هر چند مطمئن نبود نفس احساسی به خودش هم داشته باشد ولی می دانست نفس به او اعتماد دارد و اگر بخواهد با وجود اینهمه سختی، با او ازدواج کند، نفس می فهمد چقدر برای آرتین عزیز وبا ارزش بوده.

سه روز بود به همه ی راهها فکر می کرد. صحبت با نفس... صحبت با خانواده... فرار... مهاجرت...

هنوز سردرگم بود ولی فرصتی نداشت.

اگر آن شب ، خانواده ی راهی با گل و شیرینی می آمدند و حرفی می زدند، شاید شکوفه، نفس را راضی می کرد.

می دانست شکوفه چقدر این خانواده را دوست دارد. نمی خواست بعد از راهی به نفس حرفی بزند.

اگر نفس راضی به ازدواج می شد، بعد می توانستند هر تصمیمی بگیرند؛ بمانند، خانواده ها را راضی کنند، اصلن از ایران بروند... نفس راضی می شد مادر و برادر و درس و زندگی را رها کند و همراه آرتین برود؟

وقتی راهی جریان را می فهمید، چه فکری می کرد؟! فکر نمی کرد آرتین نامردی کرده؟

فکر کرد " بهش می گم راضی به ازدواج با تو نشد. من تلاشمو کردم... نه... می گم مگه خودت نگفتی الان دیگه پنجاه سال پیش نیست؟ مگه نگفتی آدم یه بار فرصت ِ زندگی و عاشق شدن داره؟! منم نخواستم این فرصتو از دست بدم."

نگاه کرد به محراب و مجسمه ی مریم مقدس که مسیح ِ کودک را در آ*غ*و*ش داشت.

زمزمه کرد " خدایا! کمکم کن. امشب باید با نفس حرف بزنم... باید راضیش کنم... باید با نفس ازدواج کنم. با همه ی سختی هاش... کمک کن مشکلاتو حل کنم... تو بهتر از هر کس می دونی چقدر منتظر موندم... فقط تو می دونی چقدر دوستش دارم."

روی سینه اش صلیبی کشید و بلند شد.

نگاهش افتاد به شمعهایی که روشن کرده بود و داشتند به انتها می رسیدند و بعد، تمثال ِ مسیح.

نگاه از مسیح ِ مصلوب گرفت و از کلیسا خارج شد.

***

هوا تاریک شده بود که به خانه رسید.

از اینکه ماشین ِ راهی یا آقای سزاوار را در کوچه ندید، خوشحال شد.

استرس داشت.

همه بالا بودند. سریع دوش گرفت و آماده شد.

هدیه اش را برداشت و پایین رفت. دستهاش می لرزید. می خواست بعد از یازده سال، به عشقش اعتراف کند.

مردد گوشی را در دست گرفت.

" الان می رسن... زود باش!"

شماره گرفت.

خود نفس گوشی را برداشت.

- کجایی تو آرتین؟!

چشمهایش را بست.

- پایینم؛ توی استودیو... نفس می تونی چند دقیقه بیای پایین؟

نفس خندید.

- نکنه یه تاریکخونه ی دیگه درست کردی؟!

romangram.com | @romangram_com