#همسفر_گریز_پارت_120


راهی که از صحبتهای آرتین، فقط "لاریسا" را فهمیده بود، لبخندش را تکرار کرد.

- قهوه ت سرد شد.

آرتین گفت: مامانم بود... لاریسا اومده خونه؛ کارم داره.

راهی با صمیمانه گفت: تو هم؟!

آرتین به زور لبخند بی رمقی زد.

- لاریسا فقط یه دوسته.

قهوه اش را خورد.

راهی گفت: من می رسونمت... کاری ندارم.

در طول راه، دوباره هر دو ساکت بودند.

راهی فکر می کرد آرتین در حال ِ فکر کردن به مشکلش باشد. برای همین، چیزی نمی گفت. آرتین فقط به نفس فکر می کرد. به عشقی که سالها در دل داشت. از عشق به چشمهای درشت و عمیق ِ نفس ِ گوشه گیر، تا ل*ذ*ت ِ ظاهر شدن ِ لبخندش روی کاغذ ِ عکاسی.

راهی که ترمز کرد، آرتین متوجه اطراف شد. رسیده بودند.

راهی به طرفش متمایل شد.

- آرتین... نمی خواستم اینطور درگیرت کنم. ولی واقعن فکرم دیگه کار نمی کرد... اگر یه نفر باشه که بتونه نفسو راضی کنه، تویی... راضی بشه یه صحبتهایی بکنیم، یه کم روابط، نزدیک تر بشه... شاید اونطوری راحت تر متوجه دوست داشتنم بشه.

آرتین آرام پرسید: پنج شنبه قراره صحبتی بشه؟

راهی سر تکان داد.

- دیشب به بابام گفتم فعلن حرفی نزنن... نمی دونم گوش می کنن یا نه؟

آرتین فقط سر تکان داد. راهی به کوچه نگاه کرد.

- آرتین... تو باید منو شناخته باشی... من دوست ندارم برای به دست آوردن ِ دل ِ نفس، یواشکی سر راهش سبز بشم و قرار مدارای پنهانی بذارم. من نون و نمك این خانواده رو خوردم... نمی خوام یه زمانی، خاله شکوفه یا نوید بهم بگن سوءاستفاده کردم؛ وگرنه نفس راحت تر از اینا رضایت می داد.

آرتین نمی دانست چه بگوید. نمی توانست به دروغ بگوید " باشه. باهاش صحبت می کنم"

در را باز کرد.

- بذار فکر کنیم.

راهی دستش را دراز کرد.

- ممنونم. بازم شرمنده ی تو شدم.

آرتین مردد دست راهی را فشرد.

- این چه حرفیه؟

راهی لبخند زد.

- ایشالا جبران کنم... سلام برسون.

آرتین دور شدن ِ ماشین را تماشا کرد. مدتی کنار در ایستاد.

احساس بیچارگی و گیجی می کرد.

دستش را روی زنگ گذاشت و زمزمه کرد " خدایا... کمک کن."

انگشتها را در هم گره کرده بود و سر به زیر، به یاد سال قبل افتاده بود. جلوی در تاریکخانه ای که نفس، بی صبرانه دلش می خواست واردش شود.

و برای اولین بار، حس کرده بود دیگر نمی تواند عشقش را مخفی کند؛ ولی مثل حالا، همه ی واقعیت ها به مغزش هجوم آورده بودند.

نفس مسلمان بود؛ برای داشتنش، برای ازدواج، باید مسلمان می شد.

شاید، شاید خانواده اش رضایت می دادند با دختری که با خودشان بزرگ شده و زبانشان را می داند، ازدواج کند ولی فامیل و دوست و همسایه ها را چه می کرد؟

romangram.com | @romangram_com