#همسفر_گریز_پارت_118


- حالا دیگه نوید و آرمن غریبه شدن؟!

راهی گفت: نه... می خوام فعلن تو فقط در جریان باشی.

بر خلاف راهی، آرتین صبور بود.

دوباره ساکت شدند و به موسیقی مورد علاقه ی راهی گوش دادند تا جلوی در کافه.

آرتین به فضای هنری و کم نور نگاه کرد و نشست.

سفارش قهوه دادند و راهی با لبخند گفت: مثل همیشه به کمکت احتیاج دارم.

آرتین کمی جلو آمد.

- امیدوارم مفید باشم... قضیه چیه؟

راهی مردد گفت: نفس و خانواده ش.

آرتین وحشت کرد ولی سریع به خودش گفت " نفس و خانواده ش... نترس..."

راهی گفت: فکر نمی کنم از تو نزدیکتر بهشون کسی باشه... من فقط یک ساله می شناسموشون... ولی تو سالهاس داری کنارشون زندگی می کنی و حتا از فکراشونم خبر داری.

آرتین سعی کرد آرامتر باشد و سر تکان داد.

" حتمن یه برنامه ی تازه داره... می خواد باز از کارها و فکراشون خبردار بشه. مثل نمایشگاه."

راهی به اطرافش نگاه کرد.

- پنج شنبه تولد نفسه.

آرتین می دانست و هدیه اش را هم گرفته بود.

راهی گفت: ما هم دعوت شدیم.

صدای فش فش ِ بخار دادن ِ قهوه ها می آمد.

آرتین مردد لبخند زد.

- بازم یه فکر تازه؟!

راهی هم لبخند زد.

- تازه نیست...

به پسری که فنجانها را می آورد، نگاه کردند.

راهی گفت: تفریح این سه تا مادر شده فال قهوه و خنده.

دست ِ خودش نبود؛ می خواست تازه وارد بودن ِ راهی و خانواده اش را به رخ بکشد.

- تفریح قدیمی ِ مامانم و خاله شکوفه بود؛ مخصوصن از وقتی خاله شکوفه بازنشسته شد. حالا مامان ِ تو هم بهشون اضافه شده.

پسر جوان، فنجانها را روی میز گذاشت و رفت.

راهی تکیه داد.

- آرتین... می خوام با نفس ازدواج کنم.

حس کرد نفسش را نمی تواند بیرون بدهد.

سالها کنار نفس بود و ذره ذره، بزرگ شدنش را زیر نظر داشت.

سعی کرده بود حمایتش کند و مراقبش باشد. بدون اینکه نفس متوجه علاقه اش بشود. حتا حالا که نفس برای خودش خانوم ِ کامل و تمام عیاری شده بود، هم کارهایش، و هم اخلاق و ظاهرش توجه همه را جلب می کرد، هم باز منتظر بود...

هنوز نمی خواست نفس چیزی بداند ولی با همه ی سختی ها و دردسرهایی که می دانست پیش ِ رو دارد، نفس را برای خودش می دانست. حق خودش می دانست. چرا که هیچ کس آنهمه انتظار نکشیده بود. آنهمه سکوت نکرده بود و آنهمه نفس را نمی شناخت و دوست نداشت... حالا راهی که یک سال بود از راه رسیده بود، به همین راحتی می گفت " می خوام با نفس ازدواج کنم"؟!

- نفس می خواد اول عاشق بشه، بعد ازدواج کنه... می دونم نوید هم اول یه کم غیرتی می شه. منم اوایل نگران بودم که کارم درسته یا نه؟ هر چی باشه، نوید انقدر بهم اعتماد داشته که به خونه شون رفت و آمد کنم. می ترسیدم فکر کنه در موردم اشتباه کرده... ولی هرچی فکر کردم، مطمئن تر شدم کارم اشتباه نیست... الان که دیگه پنجاه سال پیش نیست که خواستگاری از خواهر رفیقشون نهایت نامردی و نارفیقی باشه؟ مگه آدم چند بار فرصت ِ زندگی داره؟ مگه آدم چند بار عاشق می شه؟

romangram.com | @romangram_com