#همسفر_گریز_پارت_116
راهی خیره به برگهای زرد که همه جا را پر کرده بودند، به آخر هفته و تولد نفس فکر می کرد.
مدتی بود صحبت نفس در خانه هم زیاد شده بود. خاتون از نفس که حرف می زد، لبخند معنی داری داشت و آقای سزاوار که همیشه وقت ِ تعریفهای خاتون از دخترهای مورد نظرش برای ازدواج با راهی، خودش را با مجلات معماری اش سرگرم می کرد، با رضایت سر تکان می داد و می گفت " نفس و نمایشگاهش، همه رو انگشت به دهن گذاشتن. فکر نمی کردم انقدر روی شرکت و رقبا تاثیر گذار باشه."
خاتون می گفت " حرف از کارش نمی زنم. از خودش می گم."
آقای سزاوار آرام می خندید.
- خودشم مثل کارش!
رها با چشمهای گرد شده به راهی خیره می شد و برخلاف ِهمیشه، ساکت می ماند.
اکثرن سر میز شام بودند و راهی نمی توانست میز را ترک کند. نمی فهمید چه می خورد؛ فقط به بشقابش نگاه می کرد تا هیچکدام را نبیند.
بعد از شام، رها که با ظرفها به آشپزخانه می رفت، آرام به خاتون می گفت " پس چرا هیچی نمی گه؟! شما مطمئنید؟!"
خاتون سر تکان می داد.
رها با شوق، میز را جمع می کرد.
آقای سزاوار پیپ ِ بعد از شام را آماده می کرد و با نگاهی زیر چشمی به راهی، می گفت " تا یار که را خواهد و میلش به که افتد!"
شب ِ قبل که شکوفه زنگ زد و آنها را برای پنج شنبه به تولد نفس دعوت کرد، خاتون، بی حواس به سریالی که همگی تماشا می کردند، دست دراز کرد و سیب سبزی را از روی میز برداشت و گفت: آخر هفته تولد نفسه.
آقای سزاوار خیره به تلویزیون گفت: مبارک باشه.
خاتون سیب را در دست چرخاند.
- دعوتمون کردن.
رها گفت: براش چی بگیریم؟ باید به عکاسی مربوط باشه تا خوشش بیاد.
خاتون گفت: شاید خواستیم صحبت دیگه ای هم مطرح کنیم؛ اگه اونطور باشه باید هدیه ی دیگه ای هم بگیریم.
راهی هنوز نگران ِ جواب نفس بود. اگر به آنها هم "نه" می گفت، شاید دیگر در این باره حرف نمی زدند. باید وقتی موضوع، خانوادگی مطرح می شد که کمی از نفس مطمئن شده باشد.
گفت "نه"
هر سه نگاهش کردند.
خاتون با اخمی آرام گفت: چی نه؟!
راهی به خودش آمد.
- هیچی...
وبلند شد.
آقای سزاوار دستش را گرفت و آرام گفت: پنج شنبه باهاشون صحبت کنیم پسرم؟
خاتون صدای تلویزیون را بالا برد.
راهی، مردد به صورت پدرش نگاه کرد. آقای سزاوار هم بلند شد.
- بریم یه کم حرف بزنیم؟
راهی گفت: امشب نه بابا... یه وقت دیگه...
آقای سزاوار آرام گفت: از چی نگرانی راهی جان؟!
راهی سر تکان داد که "هیچی."
آقای سزاوار زمزمه کرد: از جواب نفس؟!
romangram.com | @romangram_com