#همسفر_گریز_پارت_115


***

ساعت نه و نیم، راهی سراغ آرتین،لاریسا،آرمن و لوسینه رفت.

- بفرمایید توی رستوران برای شام.

آرتین سازش را جمع کرد و به راهی گفت: همه چیز عالی بود... دستت درد نکنه.

راهی لبخند زد.

- تو کمک کردی که عالی بشه... دست تو درد نکنه.

لاریسا کنار آرتین راه افتاد.

راهی مکث کرد و به آرتین گفت: این نمایشگاه که تموم شد، باهات کار دارم... باید یه قرار بذاریم، بشینیم با هم صحبت کنیم... مثل همیشه می خوام کمکم کنی.

آرتین بازوی راهی را فشرد.

- حتمن... هر وقت بگی من آماده ام.

راهی رفت. آرتین در سالن به دنبال نفس می گشت.

کنار دسته ای بزرگ از نرگسها پیدایش کرد و به خود گفت " کاش توی این سالن، فقط من و تو بودیم... با گلها و ساز بم محزونم..."

لاریسا دست زیر بازوی آرتین انداخت.

- بریم... گرسنمه.

راهی، بقیه را هم به رستوران دعوت کرد.

آقای سزاوار گفت: راهی جان، همه رفتن؟ نفس کجاست؟

راهی گفت: الان نگاه می کنم.

خاتون لبخند زد.

- همسر مهندس پاکزاد ازم پرسید راهی قراره ازدواج کنه؟ تعجب کردم.

راهی لحظه ای ماتش برد.

- من؟!

خاتون سر تکان داد.

- فکر کرده بود قراره با خانوم عکاس ِ با استعداد ازدواج کنی.

راهی دستپاچه خندید.

- چطور همچین فکری کردن؟!

آقای سزاوار هم خندید.

راهی سریع گفت: چک کنم همه رفتن؟

خاتون گفت: مثل اینکه زیاد هم اشتباه فکر نکردن!

راهی خود را به نشنیدن زد و رفت. آقای سزاوار دست دور شانه های خاتون انداخت.

- بالاخره زبون باز می کنه!

قلب راهی هنوز از حرفهای خاتون تند می زد.

نفس و رها را که دید، لبخند زد و با خود گفت " دو ماه فرصت داشتی و فرار کردی. حالا مامان و بابا هم دارن میان وسط. از دست اونا چطور فرار می کنی نفس خانوم؟!"

***

فضای سبز دانشگاه، تازه پاییزی شده بود.

romangram.com | @romangram_com