#همسفر_گریز_پارت_114


- این دیگه کاملن بدون حضور من بوده! من بی تقصیرم!

راهی سازش را کنار گذاشت.

- اجازه بدین در حضور همکارا و شرکا دیگه دست به ساز نشم!... راهنمایی و پرچونگی با من، موسیقی و روح سالن با آرتین!

نفس، کنار آرتین کشیده شد و نشست. بقیه در سالن مشغول شدند.

کنجکاو گفت: حالا بگو جدن چطور از رویاهای من خبردار شدی؟!

آرتین لبخند زد.

- من اگه تو رو هم نشناسم به چه دردی می خورم؟!

نفس چشمهایش را تنگ کرد.

- منو می شناسی؟!

آرتین سر تکان داد.

نفس در دل گفت " اگه می شناختی، حتمن از دلم هم خبر داشتی... شایدم خبر داری و عمدن اینطور رفتار می کنی... شایدم کار ِ درست رو تو داری می کنی... عاقل تر و واقع بین تر... که می دونی آخر این دوست داشتن، با وجود اختلاف سنی و اختلاف دین هامون به جایی نمی رسه... شایدم متوجه احساسم هستی و داری با رفتارت راه درستو نشونم می دی..."

آرتین گفت: کجایی؟!

نفس زمزمه کرد: همونجا که تو می خوای باشم.

آرتین دلش لرزید. اخم آرامی کرد.

- کجا؟!

نفس به سالن نگاه کرد.

- توی واقعیت.

کلاریس و ادیک و بچه ها، با سبدی گل می آمدند. نفس ایستاد. آرتین، سرگردان نگاهش را به سالن کشید. همه از دیدن سالن مبهوت بودند.

آرمن، آرام سوتی کشید.

- نفس! از امشب کلی معروف میشی! جلوی در چند تا خبرنگار دیدم.

نفس به همه خوش آمد گفت. کلاریس و ادیک همراهش در سالن گشتند و دخترها کنار آرمن و آرتین ماندند.

راهی، نفس را به جمع مهمانانش برد. همه خوش پوش و متشخص، با نگاههای سرشار از تحسین.

نفس به توضیحات راهی درباره ی فضاها گوش می کرد. مردها با سر تایید می کردند و زنها به نفس لبخند می زدند.

خدمه ی سالن، پذیرایی می کردند و آرتین با صدایی بم و دلنشین می نواخت.

راهی، فنجانی قهوه برای نفس گرفت.

نگاهی به اطرافش کرد و آرام گفت: خسته شدی...

نفس لبخند زد.

- شما خسته شدین با اینهمه زحمت.

راهی دوباره نگاه شیفته اش را به نفس دوخت.

- اصلن زحمتی نبود... فقط ل*ذ*ت و شوق بود... مخصوصن با دیدن صورت بهت زده ای که مثل عکسهای خودت محشر بود.

نفس حس کرد گر گرفته.

راهی همانطور آرام گفت: اینهمه گل و نور و جشن امشب برای شماست... نمایشگاه بهانه شه!

نفس به فنجان نگاه کرد و فکر کرد " لعنتی! مگه میشه نسبت به این همه محبت بی تفاوت بود؟! آخ که اگه آرتین اونطور با لاریسا گرم نمی گرفت... نه... اگه آرتینو دوست نداشتم... اگه احساسی نداری، چرا گر گرفتی؟!"

چند نفر از استادان نفس با همکلاسی ها آمدند. کلی تعریف کردند و با ل*ذ*ت، همه چیز را تماشا کردند. نظر دادند و شوخی کردند. ولی نفس، همه ی حواسش به آرتین و لاریسا بود و نگاه پر حرارت ِ راهی.

romangram.com | @romangram_com