#همسفر_گریز_پارت_107
نفس گفت: انگشتت روی کادره.
آرتین با لبخند به تصویر نگاه می کرد.
نفس سریع دست آرتین را کنار برد.
آرام روی دستش زد و گفت: حواست کجا رفت پسر؟!
و خودش در دل جواب داد " بیرون... به لاریسا که از راه رسیده."
نفس عمیقی کشید.
- کافیه.
آرتین لامپ آگراندیسمان* را خاموش کرد و كاغذ را در آب انداخت.
نفس دوباره لامپ قرمز را روشن کرد. چند ضربه به در خورد.
آرتین به صورت ِ نفس که روی کاغذ، پررنگ می شد، خیره ماند و فکر کرد " به همین آرومی که روی کاغذ میای، توی زندگی منم اومدی!"
عکس را در حوضچه ی دوم انداخت و دوباره فکر کرد " بدون مواد ثابت کننده هم سر جات موندی!"
و زمزمه کرد: تو معجزه گری!
نفس گفت: فعلن که تو داری معجزه می کنی!... انگار اولین عکست بدک نشد!
آرتین عکس را بالا گرفت.
- به این قشنگی شده! اصلن شاهکاره!
دوباره در زده شد.
نفس بی حوصله خندید.
- باشه. شاهکاره!
آرتین عکس را در خشک کن گذاشت و عکس اول را برداشت.
آرمن بلند گفت: اگر هنوز زنده این یه چیزی بگین!
نفس در را باز کرد و بیرون رفت.
- نگران مایی یا عکسهات؟!
سلام کرد و روی مبل نشست. آرتین کنار در ایستاد.
- وسط ِ کار که نمی شه درو باز کرد؟
لاریسا به آرتین و نفس نگاه کرد.
لوسینه گفت: عکسهای دیشبو چاپ می کردین؟
لاریسا گفت: مگه تو بلدی؟!
نفس حس کرد لاریسا با لحن خاصی از آرتین پرسید.
آرتین جواب داد: بله! نفس خانوم داره بهم یاد می ده... اینم اولین عکس.
آرمن و لوسینه با ذوق، عکسشان را گرفتند و تماشا کردند.
آرتین گفت: اینو مشترکن چاپ کردیم ولی دومی شو خودم به تنهایی!
آرمن گفت: دومی کو؟
نفس گفت: داره خشک میشه.
نوید گفت: به همین زودی یاد گرفتی؟! فکر می کردم سخت تر از اینا باشه.
romangram.com | @romangram_com