#همسفر_گریز_پارت_104
بی اراده بلند شد. راهی هم ایستاد.
بند کیفش را فشرد و تردید را کنار گذاشت.
- آقا راهی... من فقط یه دلیل دارم... اونم اینه که... اون احساسی که باید داشته باشم رو ندارم.
راهی بدون تغییر نگاهش کرد.
بعد لبخند زد و آرام گفت: ازم بدت که نمیاد؟ ها؟
نفس یاد آرتین افتاد و همین سوالش. سرش را تکان داد که "نه"
راهی با نگاهی گرم گفت: توقع نداشتم عاشقم باشی... ولی همین که بدت نمیاد هم جای امیدواریه.
سریع گفت: برای من مهمه که شریک زندگی مو دوست داشته باشم... نمی تونم بدون احساس شروع کنم.
راهی کمی فکر کرد.
نفس گفت: من دیگه می رم... مامان اینا نگران می شن.
- من الان جواب نمی خوام... با اینکه برام سخته ولی منتظر می مونم تا اون حس پیدا بشه!
نفس مردد گفت: اگه پیدا نشد...؟!
راهی لبخند مطمئنی زد.
- دیر و زود داره... ولی پیدا می شه.
نفس دوباره کلمات را گم کرده بود.
- اینا فقط حرف بود... به هر حال... شما به موردهای دیگه هم فکر کنید...
راهی دستگیره ی در را گرفت.
- موردهای دیگه؟!
نفس بدون اینکه نگاهش کند گفت: خانومای دیگه...
راهی لبخند زد.
- مورد ِ دیگه ای وجود نداره!
در را گشود و گفت: مراقب خودتون باشید خانوم لواسانی. احتیاط کنید.
نفس با لبخند بی رنگی نگاهش کرد.
- رانندگیم بد نیست.
راهی همراهش بیرون رفت.
- می دونم... سفر رو گفتم... هر چند فردا صبح توی فرودگاه می بینمتون.
نفس از منشی خداحافظی کرد.
راهی آرامتر گفت: خواهش می کنم دریچه ی قلبتونو روی عکاسی در تاریکی تنظیم کنید!* و در مورد پروژه ها، اگر به مشکلی برخوردید، باهام تماس بگیرید. من در خدمتم.
نفس زورکی لبخند زد.
- ممنون... خداحافظ.
دکمه ی آسانسور را زد و در حالی که نگاه راهی را حس می کرد، فکر کرد " این بشر ،همه چیزو می دونه!"
***
romangram.com | @romangram_com