#همسفر_گریز_پارت_103
- تا حدودی حق داره... گفتن به نوید و خاله شکوفه مرحله ی بعده... به اونم می رسیم.
نفس که دید راهی از دستاویز اولش راحت می گذرد، با پافشاری گفت: ولی وقتی نوید متوجه بشه قبل از همه با من حرف زدین، شاکی میشه.
راهی باز لبخند زد.
- گفتم که؟ اون مرحله ی بعده... نگران نباش... هرکس رگ خوابی داره. رگ خواب نوید هم برای من تا حدودی مشخص شده.
نفس یاد آرتین افتاد.
مردد گفت: فقط رگ خواب نوید؟!
راهی خندید.
- نه!
نگاهی به اطرافش انداخت.
- موافقین بریم با هم ناهار بخوریم؟ شنیدم عاشق غذاهای ایتالیایی هستین.
نفس سریع گفت: نه... به مامان اینا گفتم زود بر می گردم... هنوز یه مقدار از کارها مونده. ماشین نوید رو هم آوردم... باشه برای یه وقت دیگه.
راهی نفس بلندی کشید.
- فردا هم که می رین سفر... اونم یک هفته...
نفس گفت: یک هفته زیاده؟!
راهی لبخند مهربانش را تکرار کرد.
- نه... من کم طاقتم!
نفس چند لحظه دنبال کلمات گشت و مردد گفت: آقا راهی... به نظر من، شما از هر نظر ایده آل هستین... یعنی مشکلی ندارین... ولی...
راهی نفسش را حبس کرد.
نفس به زمین نگاه کرد.
- ولی... من قصد ازدواج ندارم...
می دانست راهی منتظر جواب منطقی است نه این جملات کلیشه ای.
اضافه کرد: من دو سال از درسم مونده... غیر از اون، حس می کنم ازدواج برام زوده.
راهی آرام ولی راحت گفت: پس خودتم مثل نوید فکر می کنی هنوز بچه ای؟!
نفس سرش را بالا گرفت و خیره به چشمهای راهی فکر کرد " نقطه ضعف منم بلدی!" وگفت: نه... ولی دو سال دیگه که درسم تموم بشه، تازه می خوام آزادانه کار کنم... خیلی نقشه ها دارم... و می دونم مسئولیت ازدواج، باعث می شه از همه ی فکرام یکی یکی دل بکنم.
همان وقت داشت فکر می کرد " اگه به جای راهی، آرتین بود، این حرفا برات معنی نداشت!"
راهی آرنجهایش را روی زانو ها گذاشت و جلوتر آمد.
- من خوب می دونم چقدر عاشق عکاسی هستین!... مرد دیگه ای رو نمی دونم، ولی اگر من و خانواده مو شناخته باشین، حتمن متوجه شدین این محدودیتها برای شما وجود نداره... درس خوندن و رفتن به دانشگاه، چه از خونه ی خودتون باشه، چه از خونه ی... جدیدمون... تفاوتی نداره... قول می دم همه ی تلاشمو بکنم تا نقشه هاتو یکی یکی عملی کنی.
نفس بیش از هرچیز به حرفهای راهی اطمینان داشت. رها را دیده بود و راهی را می شناخت. عقاید پدر و مادرشان را می شناخت و دغدغه ی این مسائل را نداشت ولی اینها بهانه ای بود برای رد کردن راهی.
لبخند زد.
- اگر بعد از ازدواج، منکر همه ی این حرفها شدین، تکلیف چیه؟! قانون هم که حق رو به شما می ده!
راهی هم لبخند زد.
- یا منو اونطور که هستم نشناختی، یا همش بهونه س... برای اینکه مطمئن باشی، همه ی اینا جزو شروط ضمن عقد باشه... خانوم لواسانی ِنازنین! من همکلاسی دانشگاه نیستم که به این راحتی از سرت بازم کنی!
نفس نگاهش را دزدید.
" خدایا! این از همه چیز خبر داره! حتمن نوید بهش گفته."
romangram.com | @romangram_com